کتاب سنج-نقد وبررسی و دیگر یادداشتها....

Saturday, May 23, 2009

کلاس عشوه


زری خانم که به تازگیها ازتهران برای دیدار خواهرش به برلین آمده بود، ازآنجائی که، زمانی درولایت با عیال همکار بودند، ما راهم برای دیدبازدید شان دعوت کرده بود. آنجا بود که داستان زیر را تعریف کرد.

برادرم کیان که سال ها در آلمان تحصیل کرده و دردانشگاه برلین تدریس میکرد، در چهل سالگی به فکر ازدواج افتاد و تلفنی از من خواست که دخترتحصیل کرده ای برایش پیدا کنم. درحال جستجو و مطالعه بودم خبر داد که توسط اینترنت با دختری در تهران آشنا شده است. بعد از مقداری تعریف از جمال و کمال دختر خانم، گفت که به زودی همدیگر را در ترکیه ملاقات خواهند کرد. وقتی ازش توضیح بیشتری خواستم، حس کردم که مایل نیست زیاد صحبت کند. ناشیانه نوعی پنهان کاری میکرد.
آن دو در استانبول باهم دیدار کردند. مراسم عقد با حضور پدر ومادرعروس انجام گرفت. کیان وقتی به برلین برگشت وخبر را به من داد، حیرتزده پرسیدم چرا مخفی کاری کردی؟ گفت مهنازاین جوری میخواست. بهانه اش این بود که برای فرار از دست خواستگاران سمج، - که همه شان دکتر و مهندس، ازخانواده های سرشناس اند و دارند پول پارو میکنند - تصمیم گرفته که تاپان کارهمه چیز را پنهان نگه دارند.
گفتم مواظب باش!
برادرم، مثل اینکه حرف نامربوطی ازمن شنیده، بعد از سکوت طولانی که تلخیِ آن ازراه دور قابل هضم بود، با یک خداحافظیِ
سرد گوشی را گذاشت.

باقی داستان را بشنویم از قول خواهرش. که سال هاست دربرلین زندگی میکند.
مهناز، دوستی دربرلین داشت به نام سحر، که زمانی با من همکار بود. دختر مهربان وبا شخصیتی بود. با یک جوان آلمانی ازدواج کرد. کار تازه ای گرفت و رفت. ولی دوستی ما با همان مهر ومحبت گذشته ادامه داشت. با آمدن مهناز، احساس کردم که سحر با من سرد شده. هرازگاهی که همدیگررا میدیدیم، ازبی اعتنائی وسرسنگینی اش تعجب می کردم.
درنخستین سالگرد عروسی کیان و مهناز، برادرم سنگ تمام گذاشته بود. من بعد از مدتها درخانه آنها جزو مهمان ها بودم. برادرم مثل پروانه دور مهناز میچرخید و رو به من خیلی آرام و درگوشی از زیبائی ها و لطافت های مهناز تعریف میکرد. خوشحال بودم که واقعا عاشق مهناز است. اما مهناز بغض کرده فرورفته درخود مثل برج زهرمار، مهمان ها را تماشا میکرد.
آن روز نگرانی من بیشترشد.
هفته ای بعد، نیمه شب بود که برادرم تلفن کرد. آشفته حال و پریشان پرسید از مهناز خبر داری؟
گفتم نه، چه شده؟
گفت از سر کار که برگشتم درخانه نبود. فکر کردم جائی رفته پیش دوستان. ولی هرجا میرفت تا حالا برمیگشت . نگرانش هستم. میخواستم به پلیس تلفن کنم اما بهتر دیدم از شما هم بپرسم و بعد! شما هیچ خبری ازش نداری؟
گفتم دیروز با سحر دیدم توی کافی شاپ نشسته بودند. تلفن کن از آنها بپرس.
گفت من نه رابطه ای با آنها دارم و نه شماره ای! خودت با آنها تماس بگیر و فوری به من خبر بده!
تلفن کردم به سحر، گوشی را برداشت. بعد از سلام واحوالپرسی گفت راستش میخواستم تلفن کنم و خبررا بهت بدهم اما دودل بودم. برادرت چرا این دختر بیچارۀ تک و تنها را توی این ولایت غریب اینقدر اذیت کرده کتکش زده اونم مجبور شده از دستش فرار کند!
گوشی را به زور تو دستم فشار داده بهت زده پرسیدم
سحرجان این حرفها چیست که میزنی. کیان اهل این حرفها نیست. او حتی ازنگاه تند این و آن وحشت میکند و میترسد چه برسد که روی کسی دست بلند کند! چه کسی این حرفها را به شما گفته ...
از سکوت سنگین سحر، فکر کردم گوشی را گذاشته یکی دوبار الو الو کردم و گفتم سحر گوشَت با منه؟ پاسخ داد آری. ولی پیدا بود که درفکر فرو رفته. پرسید کیان حالا کجاست ؟ گفتم درخانه اش منتظر مهناز نشسته نگران و دلواپس. میخواست به پلیس تلفن کند. گفتم صبر کن منتظر تلفن من باش . سحر گفت باش خانه آمدم. و گوشی را گذاشت.
نیم ساعتی نکشید که سحردستپاچه و عصبانی وارد شد. گفت: این نامه را غروب به من داد. خداحافظی کرد وپرید توهواپیما رفت آمریکا. راستش دراین یکسالی که اینجا بود مدام از دست برادرت شکایت داشت . ازانحراف جنسی گرفته تا کتک زدن ها و فحاشی های او میگفت. هر روز پیش من گله میکرد و اشک میریخت. ومن خر هم همه را باور میکردم. راستش آن شبِ مهمانی وقتی رفتارهای عاشقانه کیان را دیدم حیرت کردم. از مهنازهم پرسیدم این همه حرف های بد بد چیه پشت سر این مرد میزنی؟ این که لحظه ای ازتو غافل نیست. دائم دور سرت میچرخه. معلومه که خیلی خیلی دوستت دارد؟ گفت نقش بازی میکند. گفتم نقش بازی کردن حدی دارد" زد زیرگریه! پرسیدم تو خودت درحال بازی کردن نقش نیستی؟ سکوت کرد. اشک هایش را پاک کرد و گفت: کیان سن و سال پدرم را دارد. این ازدواج مصلحتی بود. خواستم بیام بیرون. من عاشق منوچهرم. یادته؟ گفتم آری آن که رفته آمریکاست. گفت من و او سالها عاشق همیم. چطور به شما نگفته؟ دارم میرم پهلوش. این نامه را به کیان برسان.
نامه را که دو خط بود گذاشت کف دستم و رفت.
پرسیدم مهناز را ازکجا میشناختی
گفت دوست منوچهر بود. از کلاس عشوه! درتهران با هم دوست شده بودند.
کلاس چی؟
کلاس عشوه! آنجا راه های قِر و غمزه و عشوه های زنانه و مردانه را به شاگردان یاد می دهند !

منوچهر را ازکجا ... حرفم را قطع کرد و گفت منوچهر برادرمه. مکث کوتاهی کرد. بعد گفت
به جان بچه هام قسم از رابطه های عشقیِ آن دو بیخبر بودم. طفلکی کیان