کتاب سنج-نقد وبررسی و دیگر یادداشتها....

Thursday, October 27, 2011

نادره

نوشته: میرجعفر پیشه وری
زندان مرکزی
به کوشش:
محمود مصور رحمانی ، صفدر تقی زاده
انتشارات گوینده – تهران 524 صفحه

مدتها قبل ازنشراین کتاب، بانوئی ازبستگان سببی زنده یاد پیشه وری درلندن گفتند آثاری ازجعفر پیشه وری به یادگارمانده که دردست خانواده اش میباشد. علاقمندشدم و پیشنهاد کردم اگر ممکن است یک کپی ازآن را به من برساند تا تدارک چاپ کتاب را فراهم سازم. پذیرفت تا اینکه پس ازمدتی، روزی که کتابی را داشت به دوستی می داد سررسیدم با مشاهدۀ کتاب و نام نویسنده اثر، آنقدرخوشحال شدم که گیرندۀ، با مشاهدۀ اشتیاقم، با بزرگواری محبت کرد و کتاب را در اختیار من گذاشت.

پیشگفتارفاضلانه و بسی منصفانۀ ناشر، با مرزبندی حساب سیاسی نویسنده با افکار وتمایلات هنری وادبی او، و حفظ حد فاصل آن دو، خبر خوشی ست که به درستی وبسی، آگاهانه و بی سروصدا این نکتۀ مهم فرهنگی را یاد آورمیشود که حساب هنررا باید از اندیشه های سیاسی و ایده ئولوژی اشخاص سوا کرد. با تمیزارزشهای هنری از عناصر "تفاوت" ها بهره گرفت. به زمانه ایکه همه گونه معیارهای اخلاقی بهم ریخته و خشونتِ کور وعریان درجامعه حاکم شده، این پیام بنیادی را به فال نیک باید گرفت. تعالی فرهنگ و تاثیرمثبت آن در روابط اجتماعی، ضرورتِ اهمیتِ تفاوت ها را برجسته تر میکند.

تاریخ ومحل نگارش این کتاب سال 1311 دومین سال حبس نویسنده درزندان مرکزی و تاریخ نشر 1383 است. یعنی 72 سال بعد از نگارش کتاب و درست 57 سال بعد از مرگ صاحب اثر. وپیشاپیش ازآقای محمود مصور رحمانی و صفدرتقی زاده باید سپاسگزار بود که بعد از سالیان دراز، با احساس مسئولیت، تدوین این اثر را برعهده گرفته و با ادای وظیفه انسانی و فرهنگی نشر کتاب را انجام داده اند. یادآوری این نکته نیزادای وظیفه نویسندۀ این بررسی ست که بستر فرهنگی این رمان، زمینه های سنتی و اجتماعی ایران است که نویسندۀ «نادره» هوشیارانه شرح ونقد آن را برعهده گرفته است.

داستان از خانه حاج قاسم تاجر، در سال هایی که جنگ بین الملل اول در جریان است و قوای نظامی روس وانگلیس
سراسر ایران را زیر نگین خود گرفته اند شروع میشود.
حاج قاسم تاجر بیسواد و مرتجعی ست که در راه ثروت اندوختن حد و مرزی نمی شناسد. با عده ای ازتجار مانند خود شرکتی دارند. پایبند هیچ گونه اخلاق و عرف وقانون نیستند. با آدم های مفسد وریاکار در چپاول مردم به نام تجارت سرگرم غارت اند. تنها یک نفر ازشرکا به نام احمدآقا که تحصیل کرده فرانسه است با افکار پیشرفته که چندی پیش همسر فرانسوی اش به رحمت خدا رفته، ازقماش دیگری ست وبرخلاف شرکا دارای انصاف است و پای بند قانون و دلسوز مردم و درحال سقوط و ورشکستگی. دریک مهمانی شبانه درخانه حاج قاسم با حضور شرکا جلسه ای تشکیل میدهند .هدف اصلی آن مهمانی گرفتن مال و اموال احمد آقاست به لطایف الحیل برای تشکیل شرکت تازه ای. احمدآقا که کاملا به نیات آنها پی برده با مسائل دیگری مواجه میشود. در ضمن بنا برپیشنهاد حاج میرزا مهدی که دائی احمدآقاست روابط فامیلی هم به تصویب میرسد وبین خود دخترهایشان را با پسرهایشان نامزد میکنند. بی آنکه عروس و دامادهای آینده با خبرباشند یا همدیگررا دیده باشند. دراین داد وستد برده وار، نادره، دختر حاج عبدالصمد را هم به احمدآقا می بخشند که مورد اعتراض پدرش قرارمیگیرد و احمد آقا هم میگوید:
«ازهمدردی شما متشکرم ... امکان ندارد دیگر بنده تأهل اختیار کنم وانگهی این یک کارخصوصی ست که سایرین نباید دخالت داشته باشند خواهش میکنم که حضرات هم از گفت وگوی دراین موضوع صرفنظر کنند.»
دایی بدون توجه به سخنان احمدآقا، مهرانگیز دختر تحصیل کردۀ احمدآقا را به پسرحاج قاسم میدهد. که باز احمد اقا اعتراض میکند که «شخصا دراین خصوص حق رآی ندارم. به عقیده من دختر وفرزند فقط خودشان حق دارند برای خود شریک زندگانی انتخاب کنند.» کوچکترین توجه به حرف های احمدآقا نمیشود وانگشتریهای نامزدها بین حاضران رد و بدل میشود. درهمین شب نشینی میرزامهدی، عفت دخترحاج قاسم را برای پسرش آقاداداش انتخاب میکند.
تشکیل شرکت و انحصار آذوقه برای احتکار، در حالیکه آثار قحطی و کمبود نان درشهرها بلوا راه انداخته، آن عده را چنان سرگرم کرده که غافل ازپایان کار، حتا توجه به گرسنگی عموم و سختی معیشت فرودستان را نادیده گرفته در سودای منافع بیشتر خود را به لبۀ پرتگاه نزدیک میکنند.

ورود آقاداداش فرزند میرزامهدی (پسردائی احمدآقا) به صحنۀ حوادث، فضای دیگری درپیشامدهای آتی رمان میگشاید. آقاداداش ذاتا آدم شروریست که دراصفهان به بدنامی شهرت دارد با سفارش های پدرعازم تهران میشود . «مخصوصا این مسافرت به او امکان می داد که ازمهرانگیز واحمدآقا که خواستگاری اورا رد کرده بودند انتقام بکشد.»
پدر خبرخواستگاری ونامزدی عفت خانم دختر حاج قاسم را نیز به آقاداداش میدهد و اضافه میکند که:
«خودت درآنجا قرار عروسی را گذاشته به ما اطلاع میدهی.»
آقا داداش موقع حرکت به تهران برادر رضاعی خود عباس اصفهانی معروف به رضا یزدی که ازاشرار و دزدان و آدمکش های حرفه ای اصفهان است با خودش به تهران میبرد. وقتی به تهران میرسند که احمدآقا با دخترش مهرانگیز تهران را ترک کرده اند. از ملاقات وبرخورد او با هوشنگ، منشی کارهای تجاری احمدآقاچیزی دستگرش نمیشود. پیشخدمت خانه نیز اورا به خانه راه نمیدهد. آقاداداش از اینهمه توهین و تحقیر برای انتقام نقشه های شیطانی میکشد. ازسوی دیگربوبرده که بین هوشنگ ومهرانگیزعلاقه ای عاشقانه در جریان است. و این موضوع بیشتر محرک انتقام او میشود.

نادره، دختر حاج عبدالصمد تاجررشتی دخترتحصیل کرده ای که مادرش را ازدست داه، پدرس با مه جبین ازدواج
کرده، در یک خانه بزرگ با نامادری اش زندگی میکند. طبق تصمیمی که درخانه حاج قاسم گرفته شده، نادره خانم
نامزداحمد آقا شده است. روزی که احمدآقا با دخترش مهرانگیز به عزم مسافرت خارج وارد رشت میشوند به ملاقات
حاج عبدالصمد میرود. درآن ملاقات نادره و نامادری از پشت پرده احمدآقا را میبینند ومیپسندند.
درملاقات بعدی، احمد اقا به حاجی میگوید:
«حاجی آقا شما که دوست صمیمی من هستید و به جای برادر بزرگ من میباشید ... باید بدانید که من دراین سن و سال
و وضعیت ممکن نیست بتوانم دختر جوانی را به عقد درآورده سب بدبختی او بشوم ... »
با این حال چندی نمیگذرد که احمدآقا « ازهمان نظراول شیفتۀ جمال و هیکل موزون آن دختر زیبا گردید.» و رابطه
دوستی بین آن دوخانواده شروع میشود. مخصوصا مهرانگیز و نادره.

مکتوبات نادره که به رسم زمانه خاطره نویسی جوانان را یادآورمیشود، ازخواندنی ترین بخش های این اثر است که در کنار آمال جوانان، رابطه های قشرمرفه جامعه و اوضاع درحال تحول ودگرگونی زمانه را توضیح میدهد.

آقاداداش درتهران سرگرم تجارت و احتکارغله با کنتراتچی های روس و انگلیس است و درچند معامله پول و ثروت کلانی نصیبش میشود. پایش به محافل عیش وعشرت کشیده شده و درخانه قاسم خان که از فاحشه خانه های خصوصی تهران است با عفت و خانم نامادری او آشنا میشود. درهمین آشنائیهاست که عفت ازاو باردارمیشود وجنین را باعمل جراحی ازبین میبرند. «آقا داداش نمی دانست که خانم کوچولو نامزد خودش عفت، خانم نامادری او وخانم بزرگ خواهر نامادری زنش بود. »
آقا داداش، در تهران برای ازبین بردن احمد و هوشنگ، دست به دزدی و جنایت میزند. اسناد تجارتخانۀ احمد آقا را ازخانه هوشنگ به سرقت میبرد. سرایدار را میکشد و کارد خونالود را زیر بالش هوشنگ که در خواب است میگذارد.
«در همین روز که هوشنگ به ترتیب فوق و اتهام سرقت و قتل توقیف گردید، احمد آقا نیز در رشت به مناسبت دوستی با مشارالیه [هوشنگ] تحت الحفظ به تهران فرستاده شد.»
قبلا درداستان آمده است که «حاج قاسم و برادران میرزا مهدی مانند اغلب همکاران خود دلال اجنبی محسوب میشدند ... دربالای حجره و خانه های خود بیرق امپراطوری روسیه را می افراشتند ... » حال با شروع انقلاب شوروی، وضع این وابستگان روبه خرابی میرود. و همان روزها « ... با بهم خوردن سلطنت خاندان رومانف ها و عقب نشینی اردوی روس (ازایران) تصادف کرده بود.»
حاج قاسم که زنگ خطر را شنیده، و ازدست و پاچگی مآموران سفارت بوی الرحمان دولت تزاری را حس کرده، میداند که با خروج نیروی نظامی تزار از ایران امنیت جانی اش درخطر خواهد افتاد، دربگو مگو با آقا داداش که از بالا رفتن قیمت غله و منافع سرسام آور آن میخواهد حاجی را آرام کند، میگوید:
«اینها به جای خود خوب و بافایده است در صورتی که مردم ما را به حال خود بگذارند. من می گویم جان ما درخطر است شما ازمنافع صحبت می کنید.»
و آقاداداش با همۀ خیره سریهای اوباشانه اش حرف جالبی دارد که گوهر تاجرجماعتِ سنتی را بیرون میریزد:
« خاطرتان آسوده باشد ... ... دراین مملکت هرکی زرنگی کرد پیش می افتد. ما هم الحمدالله ازهیچ کس کمتر نیستیم. ما تاجریم. هرتاجری قبل از هرچیز منافع تجارتی خود را ملاحظه میکند. دیروزآنها را قبول می کردیم. جلو اردویشان میافتادیم. دوست و دشمنانشان را معرفی می کردیم امروزیا فردا قوای دیگری پیدا بشود ما نیز به او نزدیک میشویم. جلو او میافتیم. ... بیرق آنها را بالای تجارتحانۀ خود نصب میکنیم. ...»
از حق نباید گذشت که آقا داداش، نه جامعه شناس است و نه اقتصاد دان، اساسا سواد درست و حسابی هم ندارد اما با شعور تجربی درکنار اخلاق لمپنی و حیوانی جوهر ذاتی صنفِ تجار هم طبقۀ خود را به درستی معرفی میکند. همه پیشامدها را ازدریچه منافع و کسب درامد مقایسه میکند. میگوید:
«من تا اندازه ای ازاین پیشامدها خوش بین هستم زیرا کنترات ها به منفعت ما تمام خواهدشد. دیگر بعد ازتخلیه ایران و بردن اردو به آذوقه احتیاج نخواهند داشت.»

روایت «آفتاب الوکاله و باغ او» که طولانیترین بخش کتاب است، ازمنظر دیگر بخشی ازاوضاع اجتماعی زمانه را روایت میکند. مردی با دایرکردن عشرتکده ای پرهزینه در یک باغ در تجریش، به ظاهر برای امور وکالت و درواقع کارچاق کنی، عیش و عشرت خود و دیگران، را فراهم آورده. نامداران و بزرگان و ثروتمندان ازمهمانان همیشگی آن باغ هستند. صاحب باغ، حاجتهای همه را پاسخگوست ودردها را درمان میکند. از کارمندان عالیرتیه تا قماربازان و فواخش زیبای درمانده.
«آفتاب اخلاق عجیب و غریبی داشت. عقیده و قیافه اش دائما درتغییر و تبدیل بود.» درهمان حال: «ریش بلندی گذاشته عبا و قبای پوشیده، متعبد و مقدس صرف می شد. نماز شب می خواند و هر روز روزه می گرفت. فقرا را دور خود جمع می کرد، غذای خودرا با آنها سریک سفره می خورد. حتی پیاده به زیارت عتبات عزیمت می نمود. بعد ازمدت بسیار کمی دیده می شد که ریش را از ته تراشیده، موهای سررا بلند کرده، کت و شلوار پوشیده خود را به شکل فکلی کامل العیاری انداخته است. رقص می کند . شراب میخورد با پست ترین معروفه ها راه میرود ... بد مستی میکند...» حاج قاسم درتعقیب کار احمدآقا در عدلیه حاجت به آفتاب الوکاله پیدا میکند و به خانه اش میرود. به انتظار او مینشیند. درمیان میگساران و رقاصان اول عمه خانم را میبیند و بعد عیال خود کلثوم خانم را درمیان آن همه مردان مست.
«کلثوم را با آفتاب الوکاله دست در گردن دید.»
حاج قاسم گلپایگانی، خشمگین وبا کشیدن نقشه های انتقامجویانه خانه آفتاب الوکاله را ترک میکند.

نامزدی نادره واحمدآقا و عاشق شدن بشیرسیاه به مهرانگیز- بشیرسیاه عباس را تهدید میکند که مزاحم مهرانگیز نباشد - «بعدازاین پیرامون خانه عبدالصمد نگشته و دختر احمدآقارا بیشتر ازآن ناراحت نکند.»
به دستور آقاداداش بشیرسیاه تحت تعقیب آدمکشان قرارگرفته و «دریکی ازکوچه های تاریک سنگلج با دو ضربت کارد ازپا دراورده پی کارخود رفتند. ... اهل محل جسد نیمه جان او را به مریضخانه انتقال دادند ... و دراتاق احمدآقا جا دادند .»

دراسرار اقدس خانم: دراین بخش داستان پاره ای دیالوگ ها گیج کننده است. در صفحات 419 و 420 لغزشهایی وجود دارد که خواننده را دچارسردرگمی میکند. با این حال داستان سید آتش نسوز روضه خوان ومسائل دیگر شنیدن دارد:
«این مرد سید آتش نسوز لقب داشت. چندی طول نکشید که او تمام دارائی ما را بالا کشید. ... او دوزن عقدی وچندین صیغه داشت ... یک روز که تمام اهل خانه به عروسی رفته من تنها بودم ... بعد از وراجی طولانی به من اظهار عشق نمود ... گفتم من فرزند شما هستم ولی حرف های من بی فایده بود سعی میکرد مرا به آغوش بکشد. من فرصت نداده با یک خیزازاتاق بیرون رفتم ...»
دختر برای نجات خود نقشه میکشد و سید اورا صیغه طلبه ای میکند میرزا محمدعلی نام ازاهالی طالقان. و ازاوقول میگیرد که به دختر دست نزند. به نیت اینکه بعد ازتمام شدن مدت صیغه دسترسی به او آسانترشود و ناگهان میرزا محمدعلی گم میشود و مثل قطره آبی درزمین فرومیرود. حسن آقا فرزند حاج قاسم یادگار آن طلبۀ طالقانی از [ اقدس یا کلثوم؟ به لغزشی که دربالا اشاره شده]. وباقی وقایع خواندنی که باید به دقت خواند وبا افکارریشه دارو هوسبازی های این جماعت ظاهرا مذهبی بیشتر آشنا شد.
یادداشتهای نادره، از خواندنی ترین بخش های کتاب است که با زبانی ساده و صمیمانه روایت شده و میتوان اوضاع زمانه را از لابه لای آنها دریافت و با آشفتگی و بی قانونی و سرسختی سنت ها آشنا شد.
بعد ازخاتمه مراسم عروسی - البته غیابی - توسط حاج قاسم، عروس وداماد با کالسکه روانه اصفهان میشوند. آقاداداش بین راه عفت را میشناسد. به دستوراو اول کالسکه چی توسط عباس کشته میشود وسپس عفت. وجنازه ها را روی برفهای بیابان رها می کنند.
حاج قاسم دربلوای نان درتهران کشته میشود. حسن آقا از طرف نظمیه به اتهام دست داشتن درمرگ حاج قاسم بازداشت شده و پس ازمدتی آزاد میشود.
احمدآقا و بشیرسیاه دربیمارستان و کنار هم دارفانی را وداع میگویند. بشیر اما قبل ازفوت، کشته شدن عفت و کالسکه چی توسط آقاداداش و عباس را به نماینده مدعی العموم شرح میدهد.
مهرانگیز بعد ارفوت پدرش با هوشنگ عروسی میکند. حسن آقا و نادره به وصال هم میرسند
وروزنامه ها خبراعدام عباس وآقاداداش را منتشر میکنند.

داستان به پایان میرسد، خواننده با دنیایی از زشت و زیبائیهای جامعۀ رنگین و درهمگونِ زمان آشنا میشود. در گسترۀ خیال، "وجدان"، درگزینش زیستنِ پاک و آرام با غرق شدن درگردابِ نفرت وخشونت وحرص مال و مقام به داوری مینشیند. فضیلتِ نفس پاکیزه در جستجوی افق های دیگری تجربه های تازه را دنبال میکند.
این رمان را باید به دقت خواند و با اوضاع زمانه ، به ویژه با افکار وخط مشی فرهنگی و اجتماعی پیشه وری آشنا شد. مردی که خدمات کم نظیر و بنیادی اش دریکسال حکومت آذربایجان، درخاطره های قومی آن سامان نقش افسانه ای دارد.

Monday, October 24, 2011



به اجاقت قسم

محمد بهمن
بیگی
(خاطرات
آموزشی)
انتشارات
نوید شیراز. چاپ دوم1379


این دفتربا
بیست و دو عنوان در 271 برگ تدوین شده است با نام جالبی که درپیشانی کتاب نشسته
است. جالب از این منظر که قبل از گشودن
دفتر، نام هشدار دهنده اش تلنگری به خواننده میزند از وفاداری نویسنده به یک سنتِ
باستانی و شکلگیری کانون های اولیّۀ
بشری.علیرغم اینکه "اجاق"، درمفهوم عام، فارغ ازوسیلۀ پخت وپز، منشاء گرما و پیدایش آتش را
یادآور میشود، از سوی دیگر دفتر پرماجرای
نهادی شدۀ خانواده را نیز درذهن مخاطب ورق میزند با نخستین روایتِ سامان ش؛ یعنی اجاق .

اجاق، درسنت شرقی از چنان مقام و منزلتی
برخوردار است که قداست آن درردیفِ پرستشِ آفریدگار
جهان با حرمت ازلی اش قراردارد. با این
یادآوری اما براین باورم که نویسنده، گوشۀ چشمی داشته در معرفی و ماندگاری اسم آن
جوان از تیره "چرمایلو" که در "به اجاقت قسم، دیپلم
ندارم" حکایتِ ملاقاتش را روایت کرده
است. درکنارِ وصفِ برخوردِ طبیعی وسخنان
سادۀ آن جوان، دریچۀ تازه ای گشوده میشود درتوضیح رنگ و لعاب مرسوم زمانه، تا بهمن بیگی
با هوشمندی، بخشی ازاوضاع مسلط اجتماعیِ زمانه را به مخاطبین منتقل کند.

نخستین اثری
که سال ها پیش ازبهمن بیگی خواندم "ایل من بخارای من" بود که نویسنده با
نثرپحتۀ خود، مخاطبینش را درتپه ماهورهای سرسبزفارس جولان میدهد و با زندگی ایلی
آشنا میکند. بعدها کتاب «اگر قره قاچ
نبود» به دستم رسید خواندم و لذت بردم. واین آخری را دوست هنرمندم رسول
پارسی ساکن لندن، که ازایل قشقائی ست و اهل شعر و کتاب، همراه چند دفتر برای من
هدیه آورد. پس ازخواندن این دفتر، دریغم آمد درباره اش ننویسم. کاری که به ندرت ازم سر میزند. احساس گناه
میکردم اگر به بهانۀ بررسی این کتاب یادی ازاین آموزگار پاک نهاد نمیکردم.

کتاب به
خانواده گرگین پورکه جملگی ازهنرمندان ایل قشقائی هستند تقدیم شده. به حبیب حان،
استاد ممتاز سه تار. فرزندانش: فرود، دکترفرهاد وغلامعلی و به مادرشان که
" مادرنمونۀ ایل، معصومۀ بهمن بیگی".
سال هایی که
درشیراز بودم، توسط زنده یاد ساعدی، با خانوادۀ هنرمند گرگین پور آشنا شدم.
هنرمندان صادق و بی کمترین ادعا. یاد و
خاطره شان همیشه درهرکجا که هستند گرامی باد.

بهمن بیکی با
دید انتفادی از بوروکراسی حاکم دردوران هردو پهلوی یاد میکند. ازهدر رفتن تلاش
هایش در مرکز مینویسد "تلاش هایم بی ثمر ماند و پس ازماه ها دوندگی، دست از
پا درازتر به ایل باز گشتم ... با ظهور نهضت مصدق بار دیگر به تب و تاب افتادم و باامید حمایت اصلاح طلبان تکاپوی
دیرین را از سر گرفتم ... بازهم هیولای وحشتناک اسکان و تخته قاپو برسر
راهم ایستاد. به هرمرجعی مراجعه میکردم این عذر و
بهانه مسلط تکرار میشد که ایل باید نخست درجایی بماند و سپس باسواد شود.
" ص13
بهمن بیگی
بعد از سفر به خارج، وقتی به کشور
برمیگردد به قول خودش"این بار به جای دولت به دامن ملت پناه "
میبرد. با کمک خانواده های ثروتمند ایل،
کار را با امید بیشتردنبال میکند. حقوق، وغذای معلم به اضافه هزینۀ آمد و رفت شان
را میپذیرند.
"من
بدون حکم و رقم مدیر دستگاهی کوچک، متحرک و فرهنگی شدم. درخصوص تعلیم و تربیت
تخصصی نداشتم. دانشسرای مقدماتی و عالی ندیده بودم. معلمانم نیز با راه و روش
تدریس آشنا نبودند، ولی شور و شوق پاسخ همۀ این کمبودها را میداد ..."
عشق وعلاقۀ
مرد دلسوز، با کمک عده ای از جوان های ایل مشکلات را ازسر راه برمیدارد. با ابتدائی ترین وسایل آموزشی مکتب های عشایری روز به روز فزونتر میشود. معلم
ها، همراه با ایل در حرکت هستند. و کلاس های درس همان چادرهای ایل است و فضای آزاد.
"پیشرفت ها سریع بود. به سن و سال مشابه و
مساوی مقید نبودیم. نوجوان ها با خردسالان همکلاس میشدند. ... هرکس هرقدرمیتوانست یاد میگرفت و پیش میرفت.
... رقابت ها شورانگیز بود. ص 17
با تجربه ای
که درطول سالیان کسب کرده است هدف غایی بهمن بیگی: "دولتی و رسمی کردن
مدارس" عشایری ست. دردنبال این کار
اساسی و فکرتأمین کمک های ضروری به هردری میزند. " از شرکت با عظمت نفت فقط
چهار چادر مستعمل دریافت کردم." ص 18
بهمن بیگی،
برای آموزش معلم ها، ازمسئولان فرهنگ فارس تقاضای کمک میکند. " اولیای فرهنگ
شیراز موافقت گردند که تعلیم کوتاه مدت و سه هفتگی مکتب داران را بعهده
بگیرند. ... تنظیم و اجرای این برنامه مفیدکارآموزی به
وسیله مربیان و دبیران فرهنگ فارس ومأمورفرهنگی اصل چهارانجام میگرفت." ص 19
کمک های موقت
که دربالا ذکرش رفت، اثر چندانی نمیگذارد. و صدای شکایت ازهرطرف بلند میشود.
با آمدن مدیر
کل تازه ای به شیراز، "مرد کریمی بود و اتفاقا اسمش هم پرورش بود ار آنهایی
بود که ازراه نرفته نمی هراسید"، امید های تازه ای برای ادامۀ کار جوانه
میزند. و طولی نمیکشد که "چهل نفر از دیپلمه
های دانشسرای شیراز را دراختیار
داشتم"
بهمن بیگی،
درتقسیم بندیِ منطقه ای این معلم ها شگرد عجیبی به کار میگیرد که نشان ازدرایتِ
کامل و درک درست او ازروان اجتماعیِ ست:
"دسته
ای که ورزش دوست بودند به عشایری بردم که اهل سواری و شکار بودند. آنهایی که تاب و
توان جسمی کمتری داشتند به تیره هایی فرستادم که فاصلۀ ییلاق و قشلاقشان کوتاهتر
بود. دیپلمه های متدین را به سراغ مردمی بردم که نماز و روزه شان ترک نمی شد. کم
بضاعت ها را تحویل کلانترهایی دادم که دست و دل باز تربودند و سخاوت طبع
داشتند." ص 21

اما، دربارۀ
این معلم ها طولی نمیکشد که تجربه ای تازه کسب میکند و دستگیرش میشود که این بچه
شهری ها برای آموزگاری عشایر آمادگی لازم را ندارند و تاب وتوان تحمل زندگی
ایلیاتی برایشان مشکل آفرین است. مینویسد:
"حشرات
موذی و غیرموذی فراوان بود. معلم شهری مارمولک را مار و عنکبوت را رطیل میپنداشت.
از زوزه شغال میترسید کار یکی ازآنان به نیمه دیوانگی رسید."23
معلم ها محل را
ترک میکنند و بچه ها سرگردان میمانند. "اطفال و اولیای اطفال دریافته بودند
که باید ازخیر معلم دیپلمه های شهری بگذرند." و میگذرند. باز به سراغ همان راه درست گذشته
میروند. یعنی:
" انتخاب دقیق جوانان ایلی ومحلی، بدون توجه به مدارک و اسناد متداول، تربیت
فشرده و استخدام رسمی آنان." ص 25

سماجت
درپیگیری کار، ازشاهکارهای عقلائیِ بهمن بیگی دراین پیکار بزرگ است که موفقیت اورا
تضمین میکند. به هیچ عذر و بهانه عقب نشینی نمیکند. ایمان و عشق سرشار به پیشرفت
ایل و تبارش، محرک و مشوق اوست. به تهران میرود برای پیگیری کار. با کارشکنی های
متداول مسؤولان روبه رو میشود. مدیر کل آموزش و پرورش آذربایجان میگوید
"دیپلمه ها و تصدیق دارها چه گلی به سرما زده اند که شما حالا این سوغات های
تازه را به ما هدیه میکنید."
منِ خواننده،
بعد از سال ها از این سخنان عجولانه آن مدیرکل کله پوک، غمم میگیرد. و کلام سنجیدۀ
آن حکیم یونان در کاسۀ سرم میپیچد: " وقتی دردِ انسانی را حس نکنی مرده
ای!".
غافل ازاین
که بهمن بیگی درتهران مدارکی گیرآورده که وزارت آموزش وپرورش، دراثر کمبود معلم، جوانانی که حتی تصدیق سوم متوسطه هم ندارند بعنوان کمک آموزگار
استخدام کرده، در ورامین و شهریارباعنوان کمک آموزگار مشغول تدریس هستند. اینجاست
که فریاد اعتراض ش بلند میشود و همین مسئله را برسرشان میکوبد. سرانجام با کمک دوستان وقول مساعد شخص
دکترمهران وزیر آموزش پرورش، مقدمات
بازدید از مدارس عشایر فارس فراهم میشود.
با همۀ کارشکنی های استاندار فارس، بازدید هیئت ازمدارس عشایری موفقیت
آمیزبوده است. درهمان دیدار است که مدیرکل
آذربایجان با پشیمانی از اظهارنظر گذشتۀ خود میگوید : "باید عین این برنامه
را برای شاهسون ها پیاده کنم."
"دوماهی
بیش نگذشت که طرح تأسیس دانشسرای عشایری را شورای عالی فرهنگی تصویب کرد. ...
دانشسرا تأسیس شد ... و درطول
بیست و دو سال نزدیک به نه هزار [9000] آموزگار فداکارایلی تربیت کرد و به میان
عشایر رفت." ص 29

در
"مقررات دست و پاگیر"، حکایت کاظمی نامی ازاهالی ایل باصری را روایت
میکند که با گذراندن دورۀ ابتدائی میخواهد وارد دانشسرا شود، اما شناسنامه اش با
سن واقعی نمیخواند. کاظمی با انبوهِ ریش، در شناسنامه صغیراست. کار ازمجرای قانون
به جایی نمیرسد. احترام به قانون نیزجای خود دارد . اما ضروری ست که برای ادامۀ
تحصیل جوان، باید راه حلی پیدا کرد و به چارۀ کارسازی اندیشید. بهمن بیگی، باانتخاب پدرمصلحتی و تازه ای، جوان
باصری را ازگرفتاری نجات میدهد و کاظمی وارد دانشسرا میشود.

در
"روایت ویژه" آمدن نخست وزیر وقت به فارس و دیدار از مدارس عشایری در
یاسوج مرکز بویراحمد علیاست. و نطق نافذ "آقا بیژن" یکی
ازکدخدایان. مقارن با زمانی ست که "
... بویراحمدها آشوب تازه ای به راه
انداخته و انقلاب خونینی را پشت سر گذاشته بودند." ص 56
خواندن این
بخش ازکتاب، اطلاعات جالبی از گذشته های خونین آن منطقه را دراختیار خواننده
میگذارد. و بی توجهی مرکز نشینان و دولت
را که انگار آن مردم زحمتکش بیابانی، اهل این سرزمین نبوده و در کلیت، فراموش
شدگانی بیش نیستند!

" آموزش
عشایر و زنان" یکی دیگر از خواندنی ترین بخش های این دفتر است که نوینسده با دید انتقادی،اشاره کوتاه، اما
پرو پیمانه ای دارد به اوضاع اجتماعی و فرهنگی زمانه ای که آستین بالا زده
درفکرتأسیس مدارس عشایری ست.
ازظلم وستم
رایج ریشه ای دربارۀ زنان به فراوانی روایت های تلخ دارد. به دو نمونه بسنده
میکنم.
"مردان
ایل فرمانروایان مطلق بودند وزنان گرفتاری های فراوان داشتند. … …
مادرانی که پسر میزائیدند سرفراز و آنهایی که دختر میزائیدند شرمنده بودند.
… …
مردم ایل برای تولد پسر جشن میگرفتند و ازتولد دختر اندوهگین میشدند.
… بیوه های جوان ایل ازمظلوم ترین زنان
ایل بودند. حق ازدواج با کسی را نداشتند مگر با یکی از برادران همسرازدست رفته.
بیوه ها، اگر همسرشان برادر نداشت تا پایان عمر با لباس سیاه عزادار می ماندند.
اگر آنان از قبول و اطاعت این راه و رسم سربازمیزدند دچار طعن و لعن همیشگی
خانواده ، تیره و طایفه می شدند. ...
... دریکی از طوایف مهم قشقائی حجلۀ عروسی
را که به هوای نفس ازدواج کرده بود به
شلیک تفنگ بسته ومادرش را به احتمال همدستی به دختر به قتل رسانده بودند. درطایفۀ
دیگری میزان تعصب آمیزدرحدی بود که عاشق و معشوق را به خرمنی ازآتش بلوط سپرده
بودند" ص 72 – 70

روایت های
بهمن بیگی به گونه ای روی کاغذ سرریر شده که انگار در مقابلش روی زمین نشسته ای و
گوش به درددل هایش سپرده ای . صاف و پاکیزه حرف میزند بی غل وغش. سخنانش به دل
مینشیند. از برخوردهای مردان و پدران درباره آموزش دختران دراین بخش گفتنی های زیادی دارد. درددل ها را
میفهمد. با دردها آشناست. با آنها بزرگ شده و درآن جمع بالا آمده است. وقتی صحبت
از باسواد شدن دختران ایل را درمجلسی پیش میکشد یکی میگوید "دست از سواد
دخترها بردارید. شما دختران را نمیشناسید. اگر قلم به دستشان افتاد به نامزدهای
خود کاغذ مینویسند.» اما او متین و صبوراست. روانکاوی کم نظیر و بی ادعا که با
روان مرد و زن ایل آشناست. "دختری
رشید ازمیان جمعیت به زبان آمد و گفت " پدرم نمیگذارد که درس
بخوانم" لحن شجاعانه دختر تکان دهنده
بود. پدرش حاضر بود. دلیل مخالفت را
پرسیدم معلوم شد گرفتاری مالی دارد و به
دستمزد بافندگی دختر نیازمند است ...
پذیرفتم ضررو زیان اورا جبران کنم اوهم پذیرفت که دخترش را به مدرسه
بفرستد." و دیگر "از دوهزار
شاگردی که درسال اول کارمان به مدارس چادری روی آوردند کمتر از چهل نفر دختر داشتم
... درمیان چهل دختری که دبستان های ما را
آراستند تنها دو نفر از دستۀ کم بضاعت بودند. مردی به نام درویشعلی که بی پسر بود
و چهار دختر داشت دو تن ازآنان را به دبستان فرستاد" ص 74 – 73
بهمن بیگی،
از کلانتران ممسنی وکدخدایان بویر احمدی به نیکی یاد میکند و ازاینکه آنها در
اعزام دختران به مدارس
استقبال
میکردند مینویسد: "ورود طوایف ممسنی و بویراحمد به دایرۀ فعالیت ما آموزش
دختران و عشایررا رونق تازه ای بخشید .
کلانتران ممسنی و کدخدایان بویراحمدی بی هیچگونه تأمل و تردید دختران خودرا به
مدارس عشایری فرستادند." 76
صمیمیت این
مرد نیک اندیش ورفتار دلسوزانه اش، خواننده را تحت تأثیرقرار میدهد. با همۀ
گرفتاریهای گوناگون لحظه ای از آرمان ها واهداف بنیادی خود غافل نیست. در تأسیس
دانشسرای عشایری برای تربیت زنان معلم و تشویق و ترغیب دختران، دختر خود را به
دانشسرا میفرستد. همین اقدام سبب میشود دختران ایل را دنبال خود بکشاند.
"ورود
کلانتر زادگان و کدخدا زادگان ممسنی و عرب و بویراحمدی و دختر من به دانشسرا سبب
شد که به تدریج گروه انبوهی ازدختران ایلات داوطلب شغل آموزگاری شدند و به شیراز و
دانشسرای عشایری آمدند." ص 77
طولی نمیکشد
که پای دخترانِ فارغ التحصیل مدرسه عشایری شیراز، به اقصی نقاط کشور گشوده میشود. درمنطقۀ خطرناک مرزی ایران و عراق سه خواهر
آموزگار درمیان عشایر کُرد
دیده میشود. "ازمیزان پیشرفت شاگردانشان سر فخر برآسمان سودم. اسامی آنان
جالب بود. بانو، گلی، و تهمینه. هرسه خواهر شایستۀ نام های خود بودند." 78

یهمن بیگی،
درکنار برنامه های آموزشی و باسواد کردن
بچه های عشایر، از اوضاع بهداشتی ایل نیزغافل نیست. در آشنائی با دردهای ریشه دار
محلی، به ویژه وضع زایمان زنان با نفوذ موهومات رایج راه های بهبود بهداشت آن طبقه
را دنبال میکند و به این نتیجه میرسد که معضل اساسی با آموزش ماماهای محلی حل شدنی
ست ولاغیر. و کاررا شروع میکند تا عده ای از ماماهای محلی را برای آموزش با اصول
بهداشتی به شهر فراهم میسازد. انگیزۀ او روایتگر تجربه های تلخ و فشرده ای از
پیامدهای فلاکتبار معتقدات و باورهای موهوم و خرافات رایج است که گوشه ای ازدردها
را توضیح میدهد و خواننده غرق غم و اندوه میشود :
« " درقبیلۀ گُردانی کشکولی"
همۀ اعضای خانه و خانواده سیاه پوش بودند و می گریستند بانوی خانه و
خانواده را، هنگام زایمان، جنّ آل برده و به خاک سپرده بود. ... به
اداره بهداری فارس رفتم . زبان به شکایت و اعتراض گشودم ... قرار براین شد که من عده ای از زنان ایلی را که درامر زایمان تجاربی داشتند و با داروهای
سنتی زائوهارا کمک میکردند به شهر بیاورم تا دریک کلاس کوتاه مدت شرکت کنند بااصول
بهداشتی مختصری آشنایی یابند ... بیست و
چند تن را به شهر آوردم دوره فشردۀ مفید یک ماهه ای دیدند و به ایل برگشتند.»
صص81- 80

در
"سیاوش" داستان آموزگاری به همین نام،
شاگردی دارد لب شکری ست. و طبیعی است که بد منظر باشد. معلم از این ظلم طبیعت رنج میبرد. بهمن بیگی به
استاندار نامه ای نوشته برای جراحی پلاستیکی طفل، درخواست کمک کرده که بی جواب
مانده است. معلم، ازدیدار والدین درتعطیلات منصرف میشود و شاگرد را باخود نزد بهمن
بیگی به شیراز میبرد. بالاخره بعد از
دوندگی های بسیار ....
"اواخر
خرداد بود که باز سیاوش و شاگردش وارد اتاق من شدند. هردو را برداشتم و به
بیمارستانی که جراح پلاستیک داشت. کار جراحی کمتر از سه هفته طول کشید. سیاوش آمد
و بچه را به دیدارم آورد. شناختنی نبود. چهره ای زیبا و دوست داشتنی به هم زده
بود."
درهوای برفی
لندن، وقتی به این داستان رسیدم اشک شوق چشمهایم را پرکرد. با دیدن این جمله
"سیاوش را گل باران کنید" با تعظیم فروتنانه به سیاوش، با اشک هایم گل
های اهدایی به او را آبیاری کردم. قطره ای درمقابل دریای انسانیت این معلم دلسوز
به : سیاوش بیژنی.
"آموزش
عشایر و زبان فارسی"، "آموزش عشایر تغییر خط"، و معافی نظام ...
نویسنده با نثر روان و پخته دفتر پُرتجربه ای از سرگذشت های آموزنده را
برای مخاطبین به یادگار میگذارد. عزم استوار بهمن بیگی، درحل معضلات واقعاَ حیرت
آور است. زمانی که بامشکل "تدریس الفبای فارسی" مواجه است و سروکارشان
با تعلیم " بچه قشقائی های ترک زبان، بویر احمد ها وممسنی های لرزبان و عرب
های ایل خمسه" است. "درتهران با آقای همایون صنعتی زاده که مرد همه فن
حریفی است ملاقات کردم و مشکلم را با او درمیان نهادم و او گفت : راه حل این مسئله
دردست معلمی است به نام عباس سیّاحی. او
دراین کار تبحّر عجیبی دارد. ... بعد از ملاقات ... ایشان را به شیراز آوردم برای او کلاس
دستجمعی فراهم کردم وخودم نیز بدون یک لحظه تعطیل درردیف شاگردان نشستم. ...
... به زودی هزاران آموزگار
عشایری با همت بلند خویش و با استفاده از روش تازه توفیق عظیمی به دست آوردند
..." ص37- 136
بهمن بیگی،
درفکر برپا کردن "اردوهای بزرگی مرکب از دانش آموزان، آموزگاران و
راهنمایان" با مشارکت کلیۀ طوایف مختلف فارس، طرح جالبی پیاده میکند. برای
جمع آوری آنهمۀ جمعیتِ پراکنده درمنطقۀ پهناورفارس، از نیروهای ارتشی کمک میگیرد و
اردوها در نقاط گوناگون با وضع بسیار آبرومندی تشکیل میشود و تحولات آموزشی عشایررا به نمایش
میگذارد. درکنار انتقاد از رفتارهای خشونت
بار ارتش در سرکوب ایل نشینان فارس، کمک های ارتش را یادآور میشود و با زبانی قابل
تمجید مینویسد: "برای تشکیل این اردوها از محبت کریمانۀ اولیای ارتش فارس
برخوردار میشدیم. نفربرها و کامیون های نظامی نقل و انتقال این جمعیت کثیررا به
عهده می کرفت." ص177
در "پرهیز ازمیز" که شامل خاطرات
نویسنده از مسافرت به کردستان است مینویسد :
"هنگامی
که ازشهربانه که درآن ایام شهرکی بیش نبود میگذشتم درخیابانی خلوت و بی رفت وآمد
تابلو سفیدی را دیدم که برآن با خط نستعلیق سیاه نوشته بود اداره فرهنگ و هنر
بانه. ... به حیرت افتادم که شهرک بانه چه
دارد که چنین اداره فرهنگ وهنری دارد!"
از شهرکهای سقز، مریوان، بیجار و غُروه
دیدار میکند تا میرسد به سنندج که "حتی یک مهمانخانه ای قابل اقامت
نداشت ... به پرس جو پرداختم و دانستم
که ...
سیل خروشان دفترداران، کارمندان، کارگزینان، کارپردازان و آمارگران عرصه را
برخودشان و برمردم تنگ کرده بود." صص221 – 220

در برگ برگ
این دفتر، روایت های تلخ و شیرین فراوان به چشم میخورد. بنگرید به "خدمت و
تهمت" که گوشه هائی از عادت های جاری واجتماعی را توضیح میدهد. باز درهمین
بخش است که ازکمک های مؤثر دکترامیری از مسئولان سازمان برنامه غافل نیست و با
سپاس خدمات اورا یادآورمیشود. از کارشکنی
ها و پارتی بازی های نابخردان تا مسئولان دولتی و متنفذان محلی. اما سرانجام
پاکدلی و مقاومت سرسختانۀ بهمن بیگی ست، که احساس مسئولیت و باورهای انسانی اورا
درخدمات صادقانه اش برجسته میکند. برای رسیدن به هدف والای خود ازهیبت وسختی
مشکلات بیم وهراس به دل راه نمیدهد. با آموزش بچه ها تفنگ را از جوانان ایل وعشایر
میگیرد و با قلم آشنایشان میکند. در اثبات حقانیت و ایمان به باورخود، با خیلی ها
که صاحب مقام و نفوذند درگیر میشود و سرفراز ازمعرکه بیرون میآید بی کمترین توقع و
چشمداشت مادی، نام نیک خود را در فهرست خادمان فرهنگ به یادگار ثبت میکند.

کتاب به پایان میرسد. با این تأکید که بخش"آموزش
عشایر و زنان" - برگ های 69 تا87 -
این دفتر، از خواندنی ترین فصل کتاب است
در آشنائی با مشکلات و دردهای پایه ای زنان عشایر. و هرپژوهشگری که بخواهد
دراین باره تحقیقی انجام دهد، به عنوان یک مرجع اصلی میتواند ازاین دفتر سود ببرد.