کتاب سنج-نقد وبررسی و دیگر یادداشتها....

Sunday, August 01, 2010

احمدسیف

بت ها و ستاره ها
نشسته ام تنها
و شب تداوم تلخی دارد
گوئی نشانه ای ز سحر نیست.
نشسته ام تنها
ومرغ بی قرار خاطره ام
پر می زند تا دوردست نوجوانی من
آن روزها
چه زود گذشتند
در قلب كوچكم امید
هم چون خزر
خروش عجیبی داشت
شفاف و پرستاره بود، آسمان دلم
مثل سحر،
در انتظار بوسه ی خورشید
خورشید پاك رهائی،
مشتاق و بی قرار
آن روزها، اما چه زود گذشتند.......
امروز.....در خود نشسته ام،
شكسته،
دل خسته،
ترسان و ناامید..
پرسی چه شد؟
درست نمی دانم.
برقی جهید، شاید كه زلزله افتاد
درست نمی دانم
بت های خاطره ام اما
یك یك
چون سومنات فروپاشیدند.
این هم عجیب بود
دیدم نشانه ای ز والی غزنین نیست
بت های من
به دست خویش شكستند
دریائی از شكستگی و حیرانی....
آن سو ترك... ولی
و آنچه بود،
بت ها،
از آن صفای قدیمی، خالی
چون ساقة بلوط كهن سالی،
پوكیده از درون..
گوئی ز خواب پریدم،
اما، نه خواب،
از توهم بیداری...
دیدم
به جای شیر،
شیر شجاع عرصه ی پیكار
روباه، خردحقیری نشسته است
دیدم، به جای آهوان نجیب نجابت،
آن آیه های پاك حقیقت جوی،
حربا نشسته بر مسند فریب
دیدم دریا، دریا صفای قدیمی
و كوه كوه صلابت و عزت
دنیا، دنیا رفاقت و آزادی
جایش نشسته
مشتی عروسك كوكی،
جرثومه های مكر و حیله و تحقیر....
بت خانه
از صفای قدیمی خالی،
ویرانه ایست كه ویران تر، بهتر...
دیدم، منزلگه عقاب،
كنام جغد حقیری گشته است
و شب، تداوم تلخی دارد
و شب، تداوم تلخی دارد
خفاش های یائسه
خفاش های جهل مركب
در تداوم شب
آوازهای یاس
سرداده، بی خیال
آوخ، چه روزگار سیاهی بود....
دیدم به جای رود روان باید
از منجلاب
چند هزارساله ی مرداب
معجون گندناك لجن
بر این كویر تب آلود سینه بیافشانم
دیدم... هیهات!
به جای بابك
سردار نامی تاریخ،
افشین دون نشسته
آن اجنبی پرست كه بابك را
با بوسه ای به دست خلافت تعویض كرده بود
تا آن كه دست و پابریده، پیكر بابك را
بر دارهای فاجعه
مصلوب كرده ببیند
دیدم عجب!
بت های من،
عمامه های سرخ به سر دارند،
اما نه سرخ جامه،
سیاه است، جامه شان...
افكنده سر به زیر
مویه كنان،
با كوله بار توبه و تعظیم
از قاتلان بابك عفو می خرند..
دیدم برای این كه بمانند
مثل لجن كه در ته گنداب
بر هر چه زنده است،
بر هر چه كاندر آن،
نشانی ز زندگی ست،
شمشیر های كینه كشیدند
دیدم فقط، برای این كه نمیرند،
نه این كه زنده بمانند،
ابلیس شوم مرگ را
به ستایش نشسته اند...
بت ها، چه سرنوشت غم انگیزی دارند؟
+++++++++
نشسته ام تنها،
و مرغ بی قرار خاطره ام
پر می زندتاسرزمین خوب رفاقت ها
می بینم
«بت های» نازنین نوجوانی من،
هر یك ستاره اند،
نه یك بت...
یك ستاره ی نورانی
و آسمان، آن گونه پرتلاطو و زیباست
كه در روزگار كودكیم حتی،
این سان، زیبا نبود، هرگز..
از عمق سینه،
سینه ی لبریز كینه ام،
فریاد می كشم...
بت، باید كه بشكند...
خواهد شكست..
اما ستاره ها، هرگز...
با آن كه آسمان
لبریز از ستارة رخشان است
اما زمین هنوز،
منزل گه مقدس این پاره های نورانی است
اما زمین هنوز...
آه ای ستاره ها...
ای ستاره های سحر
آغاز صبحدم....
مباركتان باد...


0 Comments:

Post a Comment

<< Home