شب بخیر رفیق
نوشته: احمد موسوی
نشر باران – استکهلم – چاپ اول 2005
نشر باران – استکهلم – چاپ اول 2005
«اسکندررا از دوران دبیرستان میشناختم. دریک دبیرستان درس میخواندیم. گرایش مذهبی داشت و دکتر شریعتی مرادش بود. دبیر ریاضی بود ... کتابفروشی کوچکی دایر کرده بود و درکنار کتاب های مذهبی، آثار صمد بهرنگی زینت بخش کتابفروشی او بود. ... هرگز فکرنمیکردم سر از زندان دربیاورد. ... اسکندر همواره به خاطر دانش آموزانش اشک میریخت. عکس های دانش آموزانش بسیجی را که درحال رفتن به جبهه های جنگ بودند نگاه میکرد و میگریست میگفت "آنها درجنگ کشته میشن درحالی که من اینجا راحت نشسته ام" … نگهبانها شروع به کتک زدن او کردند یک ساعت بعد درحالی که خون از مچ دستش جای بود به سلول بازگشت. همان شب او را ازسلول ما بردند. یکبار دیگر هم درزندان دست به خودکشی زد اما بازهم موفق نشد. سرانجام به پنج سال حبس محکوم و پس از سه سال آزاد شد.» صص4 - 77