کتاب سنج-نقد وبررسی و دیگر یادداشتها....

Friday, April 29, 2011

کدام سایه از آبی ها

دفتر شعر

شیرین رضویان

چاپ اول 2009 - لندن

ناشر: انتشارات آسا

آخرین دفتر خانم شیرین رضویان، که اخیرا به دستم رسیده، شامل سروده های سالهای اخیر ایشانست در 209 صفحه و دنبالۀ آن، سروده ها به زبان انگلیسی در 45 برگ؛ که انتشارات آسا درلندن منتشر کرده است.

شیرین، شاعرجوان و جستجوگر پرتلاشی ست که مانند همنسلانش درمکاشفۀ هؤیت زن، خود را به هردری میزند تا دردهای کهنه وانباشتۀ تاریخی زن ومصیبت های زن بودن را فریاد بکشد. اینکه سال هاست شاعران زن درادبیات ایران، با رنگ و بوی عصیانِ عریان، فصل تازه ای گشوده اند و حضورشان را درمبارزه ومقاومت تثبیت کرده اند یک ضرورت اجباری ست درتاریخ معاصر. تحول درشعر زنانِ پس ازانقلاب نیز، گواه بارزی ازمقاومتِ مستمر و پیشتازی آنهاست؛ در دریدن پرده های جهل واوهام، که درجلوه های گوناگون ادامه دارد. از تجمع مادران درگورستانهای ویران شده به دست حکومت گرفته، تا مراسم یادبودها برای جگرگوشه هایشان؛ که حکومتگران ودستاربندان غارتگررا بدجوری پریشان کرده است.

سیاسی شدن شعر زنان، نمایش هنرمندانه ای ازاعتراض های عصیانی ست به خفقان موجود واستبداد مذهبی که چترسیاهِ حهل را، درسراسر وطن گسترده است.

دفتر شیرین را باز می کنم:

با نخستین مصرع دردهای پیرانه زیرپوستت می سُرد واشکِ دردها سرریز می شود:

«باز اشک / این آب افشره ی/ دومیوۀ حزین تنهائی ست / که شفاف وشور/ ازپشت شیشه/ به شب سلام می گوید»

باز اشک ازتکرار اشک ها میگوید واشک های مکرر را یادآور می شود. اشک امروزی من تازه نیست. با بغضی گره خورده درگلو تلنگری میزند به فرهنگ موجودِ تحمیلی که سراسر ماتم است و عزا. با اشک، در تنهائیِ همیشگی ام بار آمده ام و با این اشک ها به شب سلام گفته ام تا روزهای دیگر. اشک جزو لاینفک من است. منِ زنِ ایرانی با اشکِ زن بودن، با جهل شما مقابله می کنم.

شیرین در «باجامه ای پریده رنگ» تابلویی زیبائی میآفریند. سیمای زن و هرآن چه بر او رفته را، به نمایش می گذارد. زبان پخته وهماهنگی مضمونها و رنگ ها، ازغنای فکری و ذوق سراینده روایتِ خوشی را به مخاطبین نقل میکند:

«بردامن سبزش/ جای سم ستوران را / برسینه ی سپیدش/ خراش پنجه های شقاوت...» را

... و اینجا با مکثی کوتاه، ازفاجعه غارتگران وپنجه های شقاوت، فاصله می گیرد وازهفت سین و بهار وعید وشادمانی میگوید. درد را فراموش نکرده. درد بخشی ازتن واندام و ملکۀ ذهنی اوست، در کمینگاه روحش لانه کرده، اما او با صبرمادرانه در«زهدانش/ پرورنده ی عشق / عشقی که او را / به خاطرش سنگسار می کنند» ازعشق، ازطبیعت، از زیبائی های هستی میگوید. می داند که ازذرات خونِ عشق، حتا درسرزمین جهل لاله میروید. با چهرۀ شاد وخندان به تعصب جاهلان لبخند میزند مغرور و باوقار.

«شگفتا / که هنوزایستاده و مغرور/ باپیکری/ که برتنه اش/ عاشقان/ نام خود را/ با چاقوی جهل تراشیده اند. ... شگفتا /هنوزایستاده است/ با دوانار خونین/ به جای دو پستان/ وترنجی از رنج/ به جای زهدان/ بردامن سبزش/ جای سم ستوران است».

دردهای بیشمار زن، زیرپوستش لانه کرده. ناله ها از دل شاعر برمیخیزد وبردل خواننده مینشیند و اثرمیکند، اثرات قابل درک اند و فریادها به حق. این درست است که دراین سرزمین زن ومرد باغُل وزنجیرِاسارت بارآمده، به خفقان وتنگیِ بیان واندیشیدن معتاد شده اند، اما دنیایی که سنتهای مرد سالاری برای زن آفریده و تحمیل کرده فضای ویژه ای از جهنم موعود را دارد که میباید زن باشی تا طعمِ زهرش را بچشی!

هماهنگی صحنۀ چنین فاجعه، با توصیف شاعر در «با بهار می آیم» باورهای فکری اورا بیشتروبهترتوضیح میدهد. درحالی که:

«صدای زنجره ازپشت شبهای تابستان و قل قل سماور می آید ماه سر می کشد از فرازشانه ی الوند درشب شعرو شور وعرفان شهر من، همدان.»

با چند کلام کوتاه، حضور سیاهِ سرنوشت زن را به نمایش می گذارد:
« ... صدای زنجره می آید؟

نه

نه

این صدای زنجیر است

این صدای ضجه ی زنهاست

زوزه ی فرود آمدن تازیانه است

... ...

و از محراب قدرتشان

جهل می تراود وتاریکی»

رود جاری زئدگی ادامه دارد. شاعر، امید می آفریند که مبادا یأس و حرمان دردل ها رخنه کند. تازیانه ها، بر می گردند. این بارکه برگشت با لعن ونفرین و بسی بیرحمانه برگردۀ ستمگران می نشینند. شیرین این را خوب می داند. درسیمای مادری دوراندیش و مهربان نوید شادی سر می دهد:

«به الوند وگنجنامه بگوئید / ای لادن های سربزیر/ بگوئید من با بهار در راهم.

اشکم جاری می شود ازاین همه درک و صمیمیت!

شیرین با پیشینه های تاریخی زن آشناست. دردها را می شکافد، درد زن و زن بودن را. از نیش ونوش به این و آن بیزار است. قمپز در نمی کند. ادعای اسطوره شناسی ونخبه شناسی یا مثلا فلان ادیب و شاعرشناسی را ندارد. فرهنگ وادب کهن ایران را میشناسد. تولاک خودش هوشیاراست واهل مطالعه. و دردایرۀ خلاقیتِ هنری شاعری جستجوگراست. وچقدرخوشحال شدم که دراین دفتر سروده های پخته و زبانی پاکیزه دیدم و سود بردم.

یقین دارم که شیرین با این دفتر به بار «ادبیات ایران درتبعید» افزوده است. با آرزوی موفقیت همیشگی برای او وهنرش.

Saturday, April 09, 2011

جونم واست بگه

جواد مجابی

ناشر: پن پاب

چاپ اول . زمستان 2009 . استکهلم

این اثر که شامل بیش از50 داستان کوتاه است در 447 صفحه در سوئد چاپ و منتشرشده است.

داستان ها، به کوتاهی هریک با مفهوم ویژه ای خواننده را سرگرم میکند. نهیب میزند. فریادِ پنهانش در گوش ها میپیچد تنوع قصه ها در فضاهای گوناگون و مطبوع که مجابی برای مخاطبین خود آفریده، خواننده را تکان میدهد. شوقِ دنبال کردن اثر داستان، طول زمان را میکُشد. وقتی کتاب را میبندی، دردنیای پراز راز و رمز قصه ها سرگردانی.

هرداستان طرحی زیبا به همراه دارد. طرح های هنرمندانۀ نویسنده، زنده و گویاست انگارکه در تماشای تابلویی، هنرمندِ اندیشمندی لبخند به لب، و گاه به طنز و ریشخند، غوغای هستی را برایت روایت میکند .

نخستین قصه این اثر«مرغ زیرک چون به دام افتد». داستان گیرائی ست: ازدام افتادن آدمی، درقصه های شیرین و فریبنده . معتادانِ قصه، قصه گورا میکشند. گویا پی برده اند که قصه ها مانع رشد اندیشه و فکر است و پای منبرآنها نشستن کاریست بیهوده. اما با جان سختی عادت ها چه باید کرد؟ جان کلام در راز اعتیاد نهفته است.

«اولین کسی که از زورسرما به اتاق برگشت صدای قصه گورا شنید. ... قصه درفضا حرکت میکرد. لغت به لغت ... ... سومی ازحیاط گذشت قصه با آنها حرکت کرد روی پله، در رختخواب و درکوچه. آنکه در کوچه میرفت اندیشید نمیبایستی ازآغاز دل به قصه میسپردیم. »

در ص 113 داستان : «آن جا که پیدایم کنند» داستان قتل های پنهائی ست. آدم هایی که توسط مأمورین رسمی کشته میشوند. قبلا، طرح برگ 111 اشاره هائی به خواننده القاء کرده است. پرندۀ ریشدارخیالی و زنی نیمه عریان با دو پستان آویزان. «روز بعد آن کوتاه قامت ریزنقش به پانسیون آمد، به اتاقم منتظر بودم با ترس، که تهدیدش را عملی کند. رسیده و نرسیده اشاراتی کرد به فعالیت هائی که در زمینۀ حذف درممالک مترقی و بلافاصله با لحنی مؤدبانه تأکید کرد که همکارانش، ازاین قضایا چندان دلخوشی ندارند، مگر مجبور شوند. سعی میکرد امنیت خاطررا با کلماتی دو پهلو به من حالی کند. ... ... وحشتم به اوج رسیده بود که گلوله دررفت ...»

نویسنده، در«سرسری همان سرتاسری ست»، روان اکثریت وساده اندیشی عوام و مهمتر، موضوع فاصلۀ طبقانی را با زبانی ملموس به چالش گرفته است. داستان میگوید: ملکه ای درجمهوری نوپای ساحلی، پوشش تازه ای برای خود انتخاب میکند. سالی نمیکشد که مردم «ازمزیت آن لباس داد سخن ندهد.» جامعه، به آن لباس عادت میکند. اما پس از مدت زمانی کوتاه «جانوران موذی شناخته و ناشناخته زیرپوشش های توبرتو راه افتادند.»

دراین گیر ودار مصیبت بار وآلودگی و بیماری عمومی، ملکه ازاین درشگفت است که

«چرا عامۀ مردم از یک موهبت ملوکانه چنان سخن میگویند. که انگار به عذابی گرفتارند.»

دربخش دوم همان داستان ، درادامۀ اصلاحات ملکه، طبقات گوناگون جامعه در«مرکزهویت ملی» به ثبت میرسند. با نصب علامت های تازه، تمیز زنان ازمردان و راه افتادن نوعی خشونت قانونی درمدارس ورزشی با تصویرهای "خرس و گرگ" که برلباس ها نصب شده، عکس هایی ازسرهای بریدۀ دشمنان میهن برسینۀ جنگاوران ... کینه های گذشته را بیدارمیکند. همزمان، بی بند وباری جامعه به گوش ملکه میرسد. میپرسد این: «برهنگی بی حیا مختصر لرزه ای به ارکان نظم جامعه می اندارد تا حالا شکافی برداشته؟ عرض کردند خیر. فرمود هروقت شکاف برداشت ... بگذارید بکنند آن چه می خواهند بکنند.»

داستان «پیاده روی کافه ری وی یرا»

دویار دبیرستانی بعد از بیست سال بهم میرسند. شاعر و قاتل. شاعر خبردارشده که «رفیق دوران دبیرستان تا «کنون یک عضو فرهنگستان و یک مترجم و یک نوول نویس را ربوده وکشته بود.» قاتل هم پی برده که شاعر ازشغل او آگاه است. با تمهیداتی برای خوردن کاپوچینو به قهوه خانه ای میروند. پشت میزی مینشینند. صدا میترکد. «قاتل پشت به ساختمان داشت وهیکل درشت مرا ازدید روبرو پنهان میکرد.»

قاتل که شاعر را به دامگاه کشانده به قتل میرسد।

اما درباره 7 داستان پایانی هرگز گمان نمیکردم جواد، با آن قیافه مهربان ولی کم خنده اش، اینقدرشوخ طبع باشد و راویِ هفت داستان رآلیستی «تیزنامه » با تمام شواهد عینی. به ویژه داستان 6 که هم مستند است وهم تازه برای نسل تبعیدیان درمعرفی فرهنگ و سنتِ پایدار و دیرینه. ونکتۀ دیگر اینکه، نویسنده، با استفاده از یادمانده های دوران کودکی و نوجوانیِ خود، بازیگران و عاملان تیزنامه را بدون کمترین کبر و غرور به مخاطبین معرفی می کند.