کتاب سنج-نقد وبررسی و دیگر یادداشتها....

Wednesday, June 29, 2005

نوشتن با دوربین. رو در رو با ابراهیم گلستان

نگاهی به :

نوشتن با دوربین. رو در رو با ابراهیم گلستان

پرویز جاهد. چاپ تهران. نشر اختران. چاپ اول 1384

پرویزجاهد، این مصاحبه را برای پروژه دکترای دانشگاهی خود برگزیده است. آنگونه که دراول کتاب آورده صحبت ها «... درفاصله ژوئن 2002 تا دسامبر 2003 طی چهار دیدار با ابراهیم گلستان انجام شده است.»
وقتی کتاب به دستم رسید خوشحال شدم. با نگاهی از سر ذوق، دلیری پرویزجاهد به سرعت ازذهنم گذشت. با خواندنش بیشتر باورم شد و حسّ احترام به گلستان فزونی گرفت. ازغنای طبع وبزرگواری مردی بادانش و تنیده درسرد و گرم روزگاران، که با گشودن دریچۀ یادها، امکان بررسی و تحقیق را در اختیارجوانی گذاشته که حتا خیلی ازنام آوران ونزدیکانش، از نزدیکی به حریم خاطره هایش محتاط بوده اند؛ و او – جاهد - چگونه توانسته در چهارجلسه با عبور ازپیچ و خم تجربه های پُربار سالیان دراز، نا
گفتنیهای بسیاری را برای نخستین بار آشکار کند ومکتوب.
دکترعباس میلانی درمقدمه ی کتاب "معمای هویدا" ابراهیم گلستان را چنین معرفی میکند:
«نویسنده ای پرآوازه و فاضل است و صراحت کلامش شهره ی خاص و عام ... درپنجاه سال اخیر درکانون تحولات روشنفکری جامعه ایران بود ... » ص 16
جاهد، با اشراف به چنین سابقه، اولین دیدارش با گلستان را شرح میدهد و شمه ای از گفتگوهای فیمابین را مینویسد و بعد؛ به اظهار نظر دیگران درباره فعالیت های ادبی و هنری و کارهای سینمائی اش میپردازد و سپس به نقل از- گلستان – از نقش هنرمندان و یاری دهندگانش به نیکی ازآنها یاد میکند. آنچه در سراسر کتاب حضور دارد رک گوئی ست و صراحت کلام، وسلامت نفس و پرهیز از تعارفات بیجا و بی معنا. ازهمه چشمگیرتر حرمت انسانی گلستان است ، به همکارانش در زمینه های کاری که درآینده به این موضوع اشاره خواهم کرد.
خواننده از مفاد گفتگو درمییابد که اولین فیلم مستندی که در سازمان جدیدالتأسیس "سازمان فیلم گلستان" توسط گلستان ساخته شده فیلم "ازقطره تا دریا" و مجموعه شش قسمتی "چشم انداز است که در فاصله سال های 1336 تا 1341 ساخته شده است.
مؤلف کتاب درباره فیلم مستند « آتش» مینویسد:
«این فیلم درباره مهار چاه های نفت دچار حریق شده در اهواز است. آتشی که برخی آن را یکی ازبزرگترین آتش سوزیهای تاریخ نفت دانسته اند و خاموش کردن آن شصت و پنج روز طول کشید. "آتش" مورد استقبال منتقدان فیلم و تماشاگران قرار گرفت و اعتبار زیادی برای گلستان کسب کرد. ...» ص 20
نویسنده سپس متن مصاحبه گلستان را ازمجله هنر وسینما شماره 11 و 12 مرداد، 1340 بدین شرح نقل میکند:
«اکنون فیلم "آتش" از من جداست و من و دوستانم که آن را ساختیم دیگر به آن نمی اندیشیم. خوب یا بد تمام شده است، ما آن را برای تجربه ساختیم. شاهرخ گلستان تا این زمان فیلمی را فیلم برداری نکرده بود و فروغ فرخزاد تا کنون فیلمی را مونثاژ نکرده بود و ما میدانستیم که تصاویر ما گویای یک واقعۀ گیراست و میخواستیم روی این مشخصه یا مزیت تکیه نکرده باشیم. بسیار چاه های نفت آتش گرفته بود و ازبسیاری از آتش ها فیلم ساخته بودند و ما میخواستیم حالتی و فضایی دیگر بسازیم، برای همین مدت ها معطل شدیم تا آن را ساختیم.» و دراشاره به جایزه مجسمۀ طلائی مرکور که فستیوال ونیز به این فیلم داد میگوید: «اکنون تماشای قوس و قزحی که بر آدریاتیک کمانه کشیده از هرجایزه وپاداشی خوش تر است.» ص 21.
جاهد، درتبیین نظریات منتقدان فیلم «آتش» وبرنده شدن جایزه هایی درجشنواره ونیز، با تأکید این نکته که
« ...نقدهای زیادی درستایش آن انتشار یافت»، دریچۀ تازه ای باز میکند برای شنیدن نظر گلستان درآن فضای ستایش انگیز، تا وسعت دید و انتقال فهم - ­ و نه شناخت – را به مخاطبینش آسانتر کند .
و زمانی میرسد که فیلم «خانه سیاه است» آماده نمایش میشود. فیلمی، سخت تکان دهنده که با گذشت پنج دهه از زمان تهیه اش، هنوز در ردیف بهترین آثار سینمائی ست. جاهد مینویسد:
« "خانه سیاه است" پس از نمایش افتتاحی در تالار دانشکده پزشگی به دعوت انجمن حمایت جذامیان و با حضور فرح و اشرف پهلوی، دربهمن 1341 درکانون فیلم ایران با حضورگلستان و فروغ فرخزاد در جلسه پرسش و پاسخ با تماشاگران ومنتقدان شرکت میکنند. متأسفانه بسیاری از منتقدان سینمائی آن دوره ارزش های سینمائی و هنری "خانه سیاه است" را درک نکردند و به دلیل غرض ورزی های شخصی و یا فقدان درک و شعور سینمائی آن را به باد حمله گرفتند و ارزش های سینمائی آن را انکار کردند. درهمین جلسه، ابراهیم گلستان دربرابر انتقادهای مغرضانه برخی منتقدان عصر، خطاب به آنان میگوید:
«بهتر است آقایانی که برمیدارند مطالبی از قبیل "شاعر، فروغ فرخزاد یک روز صبح زود چشم از خواب ناز گشود و مژگان بلند خویش را مالید و قیچی به دست گرفت و به بریدن و مونتاژ فیلم پرداخت" مینویسند، اگر جرئت دارند برخیزند و حرفهایشان را همین جا بزنند.» صص6-25

«خانه سیاه است» پس ازنمایش در کانون فیلم به جشنواره کان فرستاده میشود. (ولی گلستان به عللی که شرح آن را در صفحات 150 و 151 همین کتاب توضیح داده است، به مسئولان فستیوال خبر میدهد که از نمایش فیلم خود داری کنند. اینجا، به علت اهمیت مسئله لازم دیدم که شرح ماجرا را ذکر کنم.
گلستان، وسیله تلگراف از مسئولین فستیوال تاریخ نمایش فیلم را میپرسد. جواب میدهند «که درفلان تاریخ اما نه درتالار عمومی فستیوال چون این فیلم تماشا کننده را ناراحت میکند آن را فقط به هیئت ژوری نمایش میدهند. زکی! آنا تلگراف کردم که فیلم را پس میگیرم و حق نمایش ندارند. نوشتم این فیلم برای آدم درست شده و راجع به آدم و انسانیت است نه آن ها که میخواهند با لباس شب و قر و فر تماشا کننده باشند. آسمان ترکید! ازسفارت فرانسه مسیو پوئسل که آتاشه مطبوعاتی یا هنری یا ازاین زهرمارها بود اولش با از آن ادب های اتو کشیده آمیخته با دوست نمائی گفت ازاین کارها نمیشود کرد. گفتم خیلی خوب هم میشود. گفت هرفیلم سازی چه جانی می کند که فیلمش در فستیوال کان نمایش داده شود حالا شما این محبت آن ها را این جور جواب میدهید. گفتم من محبت لازم ندارم. به اندازه کافی دارم. آن چه لازم است احترام به هنر و پرنسیپ است. اگراین فیلم بد است ردش می کردید اگرقابل نمایش است دیگر چرا نمایش درپستو. گفت مردم ناراحت میشوند گفتم هیئت ژوری را شما جزء آدم ها حساب نمیکنید؟ اون ها هم ناراحت میشن - که بشن.»
صحبت ها به جائی نمیرسد. سفیر، گلستان را به شام دعوت میکند و او میگوید برای من به شهر آمدن مشکل است و بهتر است شما بیائید خانه من. میروند. آنجا نیز گلستان کوتاه نمیآید. ُ«یک ذره عقب نرفتم. گفتم یا جلسه عمومی یا هیچ» به قول گلستان «با لب و لوچه آویزان رفتند. که تا دوسه روز دیگر خبر بدهند.» )
پس ازآن، فیلم، در دهمین جشنواره های فیلم کوتاه اوبرهاوزن آلمان (1964) شرکت میکند وجایزه نخست جشنواره را به عنوان بهترین فیلم مستند به دست میآورد.
گلستان درادامه بحث میگوید که اول، مستقیما خبر تداشته «تا اینکه یکروز آقای معینیان که رئیس تبلیغات و رادیو بود تلفن کرد وخبر بردن جایزه اول را به من داد.» ص 151
جاهد مینویسد: «کریس مارکر، مستند ساز برجسته فرانسوی ازآن "خانه سیاه است" به عنوان یک شاهکار نام برده است جاناتان روزنبام منتقد مشهورآمریکائی نیز درمقاله ای ستایش آمیز درباره "خانه سیاه است" چنین مینویسد: فیلم مستند غیرمتعارف بیست دقیقه ای و سیاه و سفید فروغ فرخزاد ... قوی ترین فیلم ایرانی ست که من تاکنون دیده ام فروغ فرخزاد ... به عنوان بزرگ ترین شاعر قرن بیستم ایران شناخته شده. او دراین فیلم تکنیک های شعری را آزادانه، درقاب بندی، تدوین، صدا و روایت به کار برده است. "خانه سیاه است" اثری تغزلی و عمیقا انسانی است که درعین برخورد صریح و بی واسطه با موضوعش، دردام احساسات گرائی و چشم نوازی سطحی نیفتاده است. 25 - 27
دراین مصاحبه فصل بسیار آموزنده ای درباره «بینش سینمائی» که درلابلای صحبت ها - بی آنکه برجسته شود – پیش میآید و گلستان با ذکر چند مثال ساده آن را مطرح میکند:
«بینش سینمائی به سواد مربوط نمیشود. ... یادم هست داشتم فیلم هانری پنجم لارنس اولیویه را توضیح میدادم آنجا که سراینده (chorus) دارد تعریف میکند و شکسپیر 400 سال پیش میگوید "حال تصور کن ..." آنگاه تمام منظره اردوگاه را توصیف میکند ... مثل اینکه دارد سناریو مینویسد. برای من این نمایشنامه، درحقیقت اولین سناریویی است که درعالم سینما 400 سال قبل ازاختراع سینما نوشته شده است. خودش هم میگوید آیا میشود تمام این میدان ها و صحراها و دشت های وسیع فرانسه را توی این گردی چوبی - همان گلوب تیاتر خودش – گنجاند.» ص 50.
قبلا نیز درهمین زمینه از جنگ و صلح تولستوی مثال آورده:
« یعنی تولستوی 50 سال قبل ازاختراع سینما، پوزیسیون دوربین را به کار گرفته است. این یک دید هنری است که تولستوی داشته و ارتباطی به درس خوندن و مدرسه نداره.» صص 45 – 46.
«من داشتم اینهارا میگفتم که آقایان شروع کردن به هِرهِر خندیدن. اون وقت خودشان میگفتند که ما انتلگتوئل هستیم . اما برای مقاومت دربرابر این حرفها، کِرکِر میخندیدند. یاد نمیگیرید؟ به جهنم که یاد نمیگیرید. یک آدمی نقاب انداخته، صورتش را هم تو نمی بینی، دارد یک چیزهایی میگوید، خوب گوش کن ببین چه میگوید، اگر مزخرف میگوید، تو سعی کن این جور مزخرف نگویی. اگر درست میگوید، ازآن یک مقدار استفاده کن. خوب، نمیکنی؟ به جهنم. ...» ص 50
فضای فاسد و آلوده محافل روشنفکری درآن سال ها چنان دردایره تنگ نظریها وعقده های حقارت به محاق بود که گوهر ارزش هرآفریدۀ هنری و ادبی، زیر کوهی از حسادت مدعیانِ بی دانش، گم میشد و داوریها به دشمنی میکشید. میخواستم این کتاب را بهانه کنم و اندکی از فضای آلوده آن چند دهه که محافل به اصطلاح روشنفکری را مچاله کرده بود، بنویسم ولی دیدم نه جایش اینجاست و نه کمکی به این بررسی میکند، چرا که گلستان، درهمین مصاحبه به استادی دریچه ای ازجهل و فساد آن سالها را گشوده با ایجاز کلامش؛ ولو به اختصار. لطفا پاراگراف بالا را که مشتی از خروار است به دقت بخوانید.
بی انصافی ست که روی این سخنان تأمل نکردن و سرسری از کنارشان گذشتن.
گلستان درباره صادق هدایت میگوید: «هدایت عزیزترین کسی برای من بود ... ولی وقتی که مسائل فرض کن راجع به زرتشتی نوشته، خوبپیداست که چرته. یعنی زرتشتی دوره ساسانی چیزی بود که دولت ساسانی را به باد داد. ... اسلام که آمد نتیجه منطقی ظلم آن دوره بود که اسلام فاتح شد. ص 194.
هدایت با تمام برجستگی هایش، قطعا هم آدم بسیار لایق و با هوشی بوده ولی نگاهش به گذشته به طور
قطع اشتباه بوده همانطوری که گلستان میگوید.

بُعد آزاد اندیشی گلستان، زمانی تکان دهنده میشود که پرسشگر از منقدی اسم میبرد که معتقد است فیلم هایی که امروز درایران ساخته میشوند و درجشنواره های دنیا جایزه میگیرند بیشتر فیلم های تبلیغاتی اند و به نفع رژیم ساخته شده اند . این منقد غالب این فیلم سازان را مشاطه گران جمهوری اسلامی میداند. درحالی که فیلم های کیا رستمی؛ نه تنها اصلا تبلیغاتی نیست و پروپاگاند نمیکند بلکه نمونه های هوشمندانه ای از هنر سینماست.
گلستان پاسخ میدهد : «واضحه، تازه تبلیغاتی باشه. اصلا به نفع جمهوری اسلامی باشه توراجع به چی حرف میزنی، راجع به ضدیت با جمهوری اسلامی یا راجع به هنر سینما؟ » ص 60
دردنباله همین بحث گلستان میپرسد آیا فیلم های ریفنشنال را دیده ای؟ جاهد میگوید بلی دیده ام. هم "پیروزی اراده" و هم "المپیاد" را. که شاهکارند.
گلستان – شاهکاره؟ اصلا نظیر نداره. فوق العاده است. فیلم هیتلری هم هست. یا فیلم هایی که آیزنشتین یا پودوفکین ساخت زمانی بود که هنوز شدت دستگاه استالین راه نیفتاده بود، گو ل خورد و رفت اون فیلم هارو درست کرد. مگه اونها شاهکار نیست؟ حتما هست. درزمان کمونیسم هم ساخته شده. حرف نداره.» صص 60 - 61
گفتن و به داوری نشستن دربارۀ هنر، چیزییست و مخالف سیاسی بودن مقولۀ دیگر.
جاهد میپرسد « ... ببینید آقای گلستان، نزدیک به نیم قرن ازعمر فعالیت های شما میگذرد و هنوز یک کتاب به طور مشخص درباره شما یا غفاری نداریم. وقتی من مینویسم کمبود منابع یا فقدان اطلاعات، منظورم این است ... و گلستان پاسخ میدهد ... فکر میکنی چه کسی میتوانست کتاب نویس باشد درباره من یا فرخ. مقاله های خام و بچگانه کسانی را که درمجله های مختلف درباره فیلم ها مینوشتند بیار تا ببینی که توان نوشتن وجود نداشت. تقلید ازدیگران کردن یا جمله های نثررا فرض کنیم محکم نوشتن، مقاله خوب نوشتن نیست. انتقاد با انشای فارسی فرق دارد.» ص63

این سخنان "کمتر رایج" حتا "کم گفته" شده تلنگری ست برای بیدارشدن، به هوش آمدن؛ ولواینکه به مذاق سازگار نباشد. من به شخصه درمورد شاملو غمم میگیرد، فکر میکردم وهنوز فکر میکنم بهتر از دیگران است و شاعرتر. با این که ازنزدیک شاهد خیلی ازنقاط ضعفش بودم. اما آن کارها ربطی به شعر و شاعری اش نداشت. این جا تفاوت ها و سطحِ حس و فهم هنرمند مطرح است که گلستان، آن ها را میشکافد برای روشن شدن نظرها و باز کردن مسائل ناگفته. میخواهد نقد و انتقاد را به مفهوم واقعی سر جایش بنشاند. توان سنجش و بررسی لایه های فکری و هنری هنرمند را روشن کند. خط کشی بین نقد، با دوستی و مهر ورزیدن را یادآوری کند. همانطوری که درباره هدایت گفته. به همین روال است، برداشت و شناختش از شاملو و دیگران، وقتی پرده ها را کنار میزند و پوچی آن همه سر و صداها را مطرح میکند و مهمتر از همه آثار تبعی آن جار وجنجال ها را برملا میکند؛ تازه ابعاد فاجعه روشن و آسیب پذیری اجتماعی از درون؛ شفاف تر میشود.
« ... شاملو گفت که تمام عیب هایی که از فیلم های دیگران گرفتم، پس میگیرم. فقط یک فیلم مزخرف بود و آن فیلم "خشت و آینه" بود. این جاودانه ابرمرد ادبیات معاصر ایران بود که شعرنمی فهمید. نقطه گذاری هم نمی فهمید و شاید خیلی چیزهای دیگرهم نمی فهمید.» ص 64
بحث بر سر این نیست که فیلم " خشت و آینه " شاهکار هنری بوده یا کم ارزش. صحبت سر شهامت گلستان است که تقدس زدائی را به جامعه تسری میدهد. دراندیشۀ فروپاشی تابوهاست. دوراندیشی اش را باید ستود. به فکر نقادش باید آفرین گفت. دلسوزی او به سکون فکری جامعه فصل دیگری از وجوه مشخصۀ اوست. اثری از او نمیتوان پیدا کرد که حامل پیامی برای بیداری مردم از غفلت های سرسنگین نباشد. داستانهایش لبریزاز پیام های مکتوم است که بهِ هوش های خفته وغرقه درفسادِ جهلِ مردم تلنگر میزند؛ باید ارج نهاد.
وقتی هم به بدبینی نزدیک میشود، چنین تصویر زنده ای از جامعه را به نمایش میگذارد:
« این همه خر دجال - از آن دبنگ دوبهم زن سالوس مغز گچ گرفته محروم تا آن ردیف مداوم عوض شونده یک مشت نو رسیده نارس، آن کال های گول خود خورده، آن کال های کول گول خود خورده. آی! این سرزمین چه خواهد شد - این سرزمین چه خواهد شد بااین فساد زود رس ارزان؟َ در روی این مرداب حالا نوبت به لخته های لجن میرسد. گلهای قارچ، گلهای نیلوفر، گلهای نی، گلهای بی ریشه، گلهای سم، همه، رفتند کنده شدند و دربخار فساد محیط خود مردند؛ اکنون دیگر دور، دور خالص و محض لجن شده ست. لجن به حالت خالص. لجن، بی شکل و ظاهر غیر ازلجن.» مد ومه صص 8 - 167 چاپ تهران 1345

گفتم که گلستان به کارکنانش حرمتی سوای کارفرما و کارمند دارد. دردیدار دوم جاهد صحبت از ذکریا هاشمی و اثر بسیار جالب او «طوطی» پیش میآید. و گلستان میگوید: « ... ذکریا هاشمی مهم ترین رمان اجتماعی مملکت را نوشته. علیرغم تمام چرت و پرتهائی که میگن, این رمانی که نوشته به اسم «طوطی» یک چیزی هست که باید فهمیده بشه. زمینه فهم برای ادبیات مدرن این رمان است. ... یا فیلم «سه قاپ»ش یا بازی درهمین فیلم «خشت و آینه» که بازی حیرت انگیزی میکنه. مثل خانم تاجی احمدی ... خانم تاجی احمدی نمیخواست عکسش چاپ بشه. نمیخواست تبلیغات درباره اش بشه. یک اخلاق کاملا درویشی، یک بازیگر درجه اول ... مثل گلی مقتدر، مثل پری صابری ... من این محوطه های فکری دیگررا میدیدم. به من مربوط نبوده توی این محیط قماربازبود، چاخان بود افسر حقه باز بود، مأمور املاک سلطنتی بود؛ آیت الله بود ، محقق بود ... آدمی مثل احمد آرام بود، مردی پاک و شریف. ...»
این آدمها را که گلستان شرح میدهد، بخشی از جامعۀ ایران اند. حضور دارند. نمایش زنده از واقعیت یک اجتماع بزرگ با آدمهای گوناگون اند؛ با خصلتهای متفاوت. او با ایجاز کلام زنده ترین تابلو را دراندیشه ها پهن میکند و خواننده، در لحظه ای: قمارباز؛ چاخان، افسر حقه باز، مأموراملاک سلطنتی، آیت الله، محقق، تحصیل کرده، موسیقی دان، بی سواد، واحمد آرام پاک و شریف ... را پشت چشمان بسته درمقابل خود میبیند. هریک از آنها با هویت واقعی کنار هم و باهم، در رود همیشه جاریِ زندگی شناورند.
درباره حزب توده و فعالیت هایش، گفتنی های زیادی دارد، جاندار و تازه ، نه ازآن قماش سخنان شعاری تو خالی . میگوید: «طبری هم باما بود وهمه ازدست اش عاجزبودند که به کلی آدم چرت و پرتی بود و بعد ماجرائی را شرح میدهد و معلوم میشود که جوانی را که مخالف حزب توده بوده به قتل رسانده اند. «کسی به نام امیربهرام را با دوسه نفر دیگر گرفته بودند و آن ها اعتراف کردند که ما این پسر را چون مخالف حزب بود گرفتیم و کشتیمش و جنازه اش را توی چاه انداختیم. ... من خودم مسئول حزب بودم با پارابلوم زیرمتکا میخوابیدم، نه ازترس این که قادیکلائی ها بیایند بلکه از ترس شورای متحده مرکزی. » 103
گلستان در صفحه 101 تا کمی مانده به پایان صفحه 108 تاریخ پرتنش آن سالها را با زبانی که به خود اختصاص دارد موجزانه شرح میدهد. درباره اشخاصی که تا به امروز کم گفته شده و شاید به گوش کسی نرسیده است اطلاعات تازه ای میدهد. درادامه این گفتگوهاست که جاهد میپرسد:
« آقای گلستان، اکثر روشنفکران ایران بعد از مشروطیت ...» و گلستان حرف اورا قطع کرده میگوید:
« درایران ما هیچ وقت روشنفکر نداشتیم. گاهی کتاب میخوندند. ... اما روشنفکر نبودند. ... روشنفکر یعنی کسی که بنشیند فکربکند، حرف بزند. و الا تمام مردم فرانسه یا انگلیس روزنامه میخونند ... روشنفکر هستند؟
گلستان همین نطریه را درمورد چپگرایان وقت دارد . میگوید: «هیچ کدامشان مارکسیسم را نمیشناختند ... دوست من آل احمد تا آخر عمر یک کلمه ازمارکسیسم نمیدونست. اصلا نخونده بود. همه این جوری بودند ... کسانی که مارکسیسم را میشناختند ... تمدن بود، شرمینی بود، قندهاریان بود، حسین ملک بود. آنهایی که مطالعه مارکسیسم میکردند؛ مطالعه فکر میکردند ... » صص 10 - 109
از نگاه اجتماعی، این بخش از برجسته ترین نکات همین گفت و گوهاست و منبع اطلاعات تازه درشناخت و تحلیل مسائل گذشته، که توسط یکی از صادق ترین راویانِ مطرح، و صاحب نظری که درکوران مسائل حضور داشته روایت میشود.
طبیعیست که با این فکرسالم و دیدی به غایت ژرف، گلستان از نفی حضور منتقدان به صراحت بگوید که «از اسم منتقد ایرانی صرف نظر کن. این کلمه نقد و منتقد ایرانی از انتقاد نمی آد؛ از نق نق میاد. این لغت منتقد ایرانی! منتقد ایرانی نق نق بچه گانه خود را کرده است و بچه های بعدی به به به او گفته اند این به من و به سازنده و به کار ربطی ندارد. » ص 170
اظهار نظر گلستان درباره فلیمسازان نیز بسیار جالب وشنیدنی ست:
« اینا آدمای اصل کاری ادبیات اون روز مملکت بودند. کسی اصلا ازخلج اسم نمی بره. نعلبندیان اصلا خود کشی کرد و مرد از فقرخودشو کشت. » با یادآوری و ستایش از بیژن صفاری، آربی آوانسیان وعلی حاتمی میگوید :
«اصلا نمیدونم این "منقدین" چی میگن این ها. چه جوری به خودشون اجازه میدن که اسم صیاد رونیارن. کاری که صیاد برای هنر این مملکت کرده فوق العاده است. رفت توی سیستم تلویزیون و اون " اختاپوس" رو درست کرد. ... یارو میگه که میگن اسکندر آمد تخت جمشید رو آتیش زد، ای به قبر پدر اسکندرلعنت، ای هفت جد اسکندر فلان و فلان وفلان. اما ملت! تو دوهزارسال وقت داشتی که این را تعمیر بکنی. نکردی؟ این فوق العاده است دیگه.» ... صص 73 - 172
گلستان، درسراسراین گفتگو با تکیه براصالت هنر، و تأکید به سلامت فکر، برایِ شناختنِ مقام و فضیلت
هنر پای میفشارد. با تند خوئی که صداقت عریان ومواج ش از آن برذهن مخاطب چیره شده، ننگینی های
فرهنگ و عارضه های نهادی شده را به باد انتقاد میگیرد. جاهد دراین چند جلسه یاد گرفته که چگونه از
گلستان حرف بکشد، میداند که او ازسخنان کلیشه ای و نقل و قول های احمقانه دیگران بیزار است، باز هم
تکرار میکند. قبلا نه یک بار بلکه برای چندمین بار، پیه اعتراض های تند گلستان را به تنش مالیده بازهم
اصرار دارد با همان شیوه به نهان خانه خاطره ها نفوذ کند. انگار که در خلال تندی ها، صفا و صمیمیت
انسانی او را کشف کرده است. سماجت جاهد بالاخره مؤثر واقع میشود و گِره از یادهای دست نخوردۀ
گلستان میگشاید. درنتیجه، فصل جالبی از روابط اجتماعی را با اطلاعات دست اول و ناشنیده به خوانندگان
کتاب منتقل میکند.
گلستان که دل پری از شبه هنرمندان و روشنفکران باسمه ای دارد با تأسف میگوید: « هنوز که هنوزاست
میراث مزخرف نوشتن ومزخرف گفتن مانع رشد فکرسالم است. درحد این قصدی که تومیگویی داری هنوز
که هنوز است مزخرف نوشته میشود. راجع به آدمهایی که به کلی پرت بوده اند. در حد همین کارهای به
اصطلاح فکری یا هنری. ... » ص251
خواننده، دراین گفت و گو، گذشته از آشنائی با تحولات و نوآوریهای سینما درآن سال ها، با تازه هائی در ادبیات داستانی نیز مواجه میشود که گیرائی و طراوت خاصی دارد.
جاهد، نظر گلستان را درباره قصه های صادق چوبک میپرسد. گلستان میگوید:« قصه هایش فوق العاده است. چند تا از قصه هایش کم نظیره چون حس و حرف داره. حرف های خودش. بعضی از قصه های چوبک خیلی بهتر از قصه های هدایت است. چون به واقعیت و حقیقت نزدیکتر میشه. "بوف کور" کنار. "وغ وغ ساهاب" هم کنار. ص 262
حرف آخر اینکه گلستان، دراین مصاحبه بت های ذهنی خیلیها را فرو پاشانده، و دیگر اینکه دل پر دردش انباشته از گفتنی هاست، با دنیائی از تجربه ها، نشنیده ها و نگفته ها؛ آرزو میکنم روزی برسد و این گنجینۀ یادها را مکتوب کند.
به امید خوش آن روز.

Saturday, June 11, 2005

مروری بر تاریخ زنده:

تاریخ زنده: (حقایقی از زندان های زنان در جمهوری اسلامی ایران)

نویسنده: فریبا مرزبان
چاپ لندن. تیرماه 1384. جلد اول 398 صفحه
ناشر: نویسنده


بازهم باید ازادبیات زندان گفت و نوشت. به دوستی قول داده بودم مدتی دراین باره سکوت خواهم کرد. چرا که «گفته شده بیشترخاطره های زندان دروغ است و ساختگی، به ضرورت نیازهای روزمرگی نوشته شده و ...»
این گونه داوریهای شتابزده، بخشی ازپیامد سردرگمی ها و پوچی هاست. از هدر رفتن تلاش هاست که با از سرگذراندن مصیبت های زندان و رهائی از چنگال عفریت مرگ، هنوز نیمه امیدی هست به نجات. با اینکه فشار و سنگینیِ بار شکست و اسارت بر دوش است و رنج و یاُس، کابوس قتل عام یاران و همبندان، شکنجه و شلاق و سنگینیِ توهین و تحقیرها که با پوست و خون و اندیشۀ زندانی عجین شده است و چون غریقی درگرداب سرخوردگی ها به ویژه اهل خِرد و آنها که سخنی برای گفتن دارند و پیامی در انتقال تجربه ها به دیگران، خواه نا خواه دچار بحران میشوند.
با تأسف بگویم که به تجربۀ شخصی این بحران و انفعال را در چند زندانی شاهد بوده ام. و از آنجائی که تاریخ سراسرآشفتهِ ایران، از مغاک سیاهیها سر برکشیده و مردمانش، در بستر تلخی های روزگار با گذر از گرداب بحرانهای دهشتناک، تجربه های مقاومت و تحمل را آزموده و در پی هرشکست، زندگی را با جلوه های دیگری از سرگرفته اند که خود حدیث مفصلی دارد پندآموز؛ بیجا نیست که درفرهنگ همیشه پریشانِِ پر افتخار و پٌر گهرش! از«تساهل» و«تسامح» به عنوان دریچۀ اطمینان یاد شده و مرتبتش بجائی رسیده که به تاریخ و ادبیاتش راه پیدا کرده ؛ آن هم با وجود حضور آن همه اشرار و دشمنان خانگی. اما مفهوم دیگر و پخته ای نیز از این میراث ، در بقای مردم و صیانت آب و خاک از دستبرد بیگانگان در حافظه تاریخی ملت جا افتاده است.
با این یادآوری، درگذشتگانِ ما با متانت ولو نا پسند اما با نیت خیر، حتا، خیلی ازتجاوزات را تحمل میکردند. از پستی و لغزش خودی ها چشم میپوشیدند و زیر چترسیاه دشمن، از فشار اهانتهای زندانِ بزرگ می کاستند. تسامح پیش میگرفتند برای بقا و به قصد حفظ اقلیم و آبرو در مقابل فرهنگ مهاجم. با همه محدودیت های فکری، با آگاهی از پیوند دردهای مشترک، احترام دردمندان را لازم میدانستند. از رو در رویی با خودی ها در مقابل دشمن مشترک شدیداً پرهیز میکردند. به تجربه دریافته بودند که اگر جز این کنند، دردهای اصلی فراموش میشود و دشمن اصلی که درخانه نشسته با تسلط بیشتر خونخوار تر و هارتر و عمر ظالمانه اش دراز تر میشود. اختلاف درونی برای دشمن حکم مائده آسمانی را دارد. خودخواهی و منم منم گفتن ها وقتی بر سر زبان ها افتاد، برادر دشمن برادر می شود و فرزند تیغ به صورت پد رو مادر میکشد؛ والدین جگر گوشه خود را به جلاد می سپارد. نسل بعد از انقلاب از این نابخردیها خاطره های بسیار تلخی دارد؛ تجربه های شوم و ننگین اش درحافظه تاریخ ثبت است. در همین کتاب، نویسنده از دختری به نام الهه محبت اسم برده که در اثر فشار پدر و مادر خیلی متدین و مسلمانش از خانه فراری می شود. "پدر ومادر الهه محبت که مسلمان و از طرفداران رژیم بودند، به او هشدار داده بودند که اگر ازفعالیت علیه رژِیم و از هواداری مجاهدین دست بر ندارد او را تحویل کمیته چی های خمینی خواهند داد ... به دنبال تهدیدهای جدی پدرش، مجبور به ترک خانه شده و آوارگی را پذیرفت ... الهه هنگام اعدام 17 سال بیشتر نداشت و از دانش آموزان دبیرستان دخترانه زینبیه واقع درشرق تهران بود." ص58 - 159

خاطرات زندان «فریبا مرزبان» که تازگی ها در لندن منتشر شده است روایت دیگریست ازیک زن جوان زندانی که در راه کسب اندیشه آزاد، هشت سال از عمر جوانش را در سیاه چالهای اسلام ناب محمدی سپری کرده است. نویسنده در قفس زندان اوین، با شرح خشونت زندانبانان درد، رنج و فریاد شلاق و شکنجه را به جان خوانندگانش میریزد. اما قبلا باید بگویم وقتی کتاب را به دست گرفتم از مشاهده تصویر پشت جلد تکان خوردم. از نگاهِ خالی که حرف می زند و خیال، در شکل های گوناگون می شکفد و دردها جان میگیرد و مواج و ناگهان در بندهای سیاه و مخوف در دالان ها و سلول های بتونی زندان فرو میروم. هزاران زن ومرد پیر و جوان شکسته و درهم، خالی از امید زندگی؛ پٌر از بیم و وحشت؛ فرورفته درخود؛ دنیایی بیم و هراس را فریاد میکشند. ضجه و نالۀ تحقیر شدگان زیرشکنجه و شلاق در فضا می پیچد. درد است و رنج، دردی که در نگاه فریبا لانه کرده، نمونه ای از تمامی رنج های آن همه زندانی ست در سیاه چال های حکومت اسلامی، که با وعده عدل اسلامی برای چپاول ثروتهای ملی زندانها را پرکردند و گورستان ها را پر کردند از مشایعین دیروز که معترضان امروز هستند.

سیاهه دادگاه های جمهوری اسلامی با طوماری از ننگینی ها در تاریخ ثبت شده است. قبل از تأسیس حکومت اسلامی، ازدادگاه بلخ چیزهایی به گوشمان خورده بود اما باورش سخت بود و افسانه تعبیر میشد تا اینکه پیروان اسلام مسند حاکمیت را از آن خود کردند. با چشم خود دیدیم آنچه افسانه می پنداستیم حقیقت بوده و آن دادگاه بلخ که بدون تردید قاضی القضاتش از پیروان اسلام بوده از همین ها که امروزه بر دستگاه عدالت ایران تکیه زده اند؛ راست راستکی بوده است.
"صبح یکی از روزهای ماه مهر مریم را برای بازجوئی صدا زدند شب هنگام خسته بازگشت و گفت: مرا به بازجوئی نبردند. به دادگاه رفتم. چشم بندم را باز کردند اما اجازه دفاع به من ندادند. زمان دادگاه خیلی کوتاه بود. ... ساعت از 10 شب گذشته بود که قربانی و غفوری (نگهبانان بند) به سلول ما آمدند. ... قربانی شروع به صحبت با مریم کرد و از او در باره دادگاه چیزهائی پرسید: نظرت در باره دادگاه چیست؟ آیا دادگاه را قبول داری یا خیر؟ مریم بیچاره که نمی دانست چه چیزی انتظار او را می کشید، اعتراضش را نسبت به دادگاه ابراز داشت و گفت: خیر اصلا دادگاهی را که نتوانم در آن حرف بزنم قبول ندارم. من تا این تاریخ به بازجوئی نرفته ام، دادگاه برای چه؟ این چه دادگاهیه؟ قربانی پرسید یعنی دادگاه را قبول نداری، دادگاه اسلامی را قبول نداری؟ مریم که از این موضوع عصبی شده بود بدون لحظه ای درنگ پاسخ داد خیر. دادگاهی را که در آن حق دفاع نداشته باشم قبول ندارم! من معترض هستم. ... یک هفته گذشت ... درگرگ و میش هوا، اکبری آمد مریم را با تمام وسایلش فرا خواند ... فردا شب سفره محقر سلولمان را آماده کردیم. تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشتر در باره آزاد شدن مریم از نگهبانها سئوال کنیم ... از غفوری پرسیدم مریم آزاد شد؟ ... منتظر تأیید سئوالم بودم ... که قربانی نگهبان دیگر، همچون حیوانی زخمی به خروش در آمد و گفت: کسی که دادگاه را قبول نداشته باشد باید آزاد شود؟ او اعدام شد کسی که اعتراض به دادگاه دارد حقش اعدام است. ... شب گذشته 86 گلوله را شمرده بودیم. گلوله شماره چند مریم را خاموش کرد؟" صفحات 69 – 67
دادنامه زندان سیاسی، و برنامه های دراز مدت روحانیت شیعه را باید جدی گرفت از طرفی جهان سرمایه داری با تمام ترفندهای محیلانه از این حکومت حمایت میکند از طرف دیگر با راه اندازی جنگ زرگری، مردم را سرگرم کرده و با محکومیتهای بی اثر و بی خاصیتِ حقوقی و جزائی در محافل بین المللی، بارقه امید فروپاشی حکومت ملایان را دردل های همیشه ناامید ایرانیها زنده نگه می دارد، اما با اندک هشیاری معلوم میشود که تمامی این شعبده بازیها در راه بقای رژِیم برای ادامۀ چپاول ثروت های ملی ، در گرو سلاخی هر نوع اندیشۀ آزادیخواهی و جنبش های عمومی؛ به کار گرفته میشود.
روزی که آقای خمینی در پاریس گرد و خاک راه انداخته بود و آقایان یزدی، قطب زاده و بنی صدر و ... با ترجمه سخنان گهربار! آیت الله به خبرنگاران، از ایشان یک اندیشمند مترقی اسلامی می ساختند، در پی دیدار رمزی کلارک وزیر سابق دادگستری سابق آمریکا با ایشان در پاریس؛ دنیا دیده مردی از تبار مشروطه خواهان آذربایجان، سخن پخته ای گفت که بعدها از تیزبینی و دور اندیشی اش حیرت زده شدم. پیرمرد، در حالی که دندانهای عاریتی را با نوک زبان در دهانش جابجا می کرد با افسوس گفت : «دنیای غرب برای ما خواب تازه دیده . سید روح الله را می آورد که نه تنها، تخم هر چپ اندیش را از این سرزمین بَرکنَد، بلکه هرکس که خلاف مسجد و منبر حرفی زد زبانش را از پس گردنش بیرون بکشد. اسلام بهترین حکومتی ست که زبان و فرهنگش با سرمایه داری غرب جفت و جور شده است!» آن روز در آن هیاهوی گیج کنندۀ شور انقلابی سخن آن پیرمرد با پوزخندهای ابلهانه ما به حساب کهولتش گذاشته شد ، اما طولی نکشید که به خاطر درستی نظرش سرتعظیم فرود آوردم.

شکل گیری ساواک فصلی ست که فریبا در این کتاب به درستی شرح می دهد. شناسایی و تعقیب بیشتر چپ اندیشان و مخالفان با سابقه، گذشته از سوی اندک مذهبیونی که در زندان آنها را می شناختند، توسط مأموران ساواک صورت می گیرد. آنها برای خود شیرینی و یا نجات جانشان پرونده چپ ها را به جریان می اندازند.
"ساواکیها هرکاری اعم از جاسوسی و گزارشدهی و امثالهم را انجام میدادند. برایشان فرق نمی کرد تاج باشد یا عمامه! ... این خانمها همان معلمان گذشته بودند که با مینی ژوپ سرکلاس حاضر میشدند ... اینان قبل از همه اقشار، به چادر و مقنعه پناه بردند و طبیعتا مقتضی بود که آواز و ترانه خوانی بر روی پل کارون و سر پل دزفول را فراموش کنند." صفحات 132 - 133
" نیروهای امنیتی جدید تحت آموزش مأموران ساواک شاهنشاهی در آمدند. درپی اطلاعات و تعلیماتی که مأموران ساواک به حزب اللهی ها دادند رژیم به تعقیب زندانیان سیاسی پیش از انقلاب برخاست. سعید سلطانپور، حماد شیبانی، شکرالله پاکنژاد، محمدرضا سعادتی و تقی شهرام در پی تعقیب ها شناسائی، دستگیر و چندی بعد به جوخه اعدام سپرده شدند. صفحات 127- 126 [1]

نویسنده از تشکیل «کانون بیکاران» در خوزستان اطلاعات تازه ای میدهد. ولی پیداست که سرکوب و خفقان از همان آغاز به درون خزیده ومردم به ویژه جوانانِ پر شور از ماهیت استبداد مذهبی غافل بودند. اینها دنبال دستاوردهای انقلاب و پیدا کردن کار و زندگی و معاش اند و کارگذاران حکومتی در فکر روسری و محراب! فریبا مینویسد:
"اولین اجلاس بیکاران در محل سینما پارادیا برگزار شد ... طبقه بالا برای نشستن زنان درنظر گرفته شده بود[2] ... تعدادی از زنان به من پیشنهاد کردند روسری سرکنم. معترض بودم ... گروهی از فعالان چپ و هواداران با سابقه سازمان و چند مجاهد آمدند تا در این باره با من گفتگو کنند. من نمی توانستم زیر بار بروم. اعتقاد آنها براین بود که چون توده مردم دراین نشست حضور دارند برای حفظ موقعیت و احترام به مذهبیون باید روسری سرکنم. درجواب به آنها گفتم: مگر همین مذهبی های امروزی بی چادریها وغیر مذهبی های دیروز نیستند؟ ... درآن ایام هیچ گوش شنوائی نبود، زیرا چپ های ما مذهبی تر از مذهبی ها بودند! 28 – 127" [3]
امان از این احترام نسنجیده به مذهب و بزرگان و توده جاهل! این چه احترامی ست که باید اولاً یکطرفه باشد و دو دیگر اینکه اندیشه کشی را بزک کردن و به خورد مردم دادن آن هم با رنگ و لعاب حرمت به مذهب و ...
این قبیل عادت های عقب مانده عشیرتی که یک مشکل پیچیده فرهنگی و ضعف نهادی شده است. گذشته ازآن دختران و زنانی که دیروز بی چادر بودند و آزاد چرا باید به ریاکاری و دو دوزه بازی عوام و عوام پرستان تن بدهند و خود را آلت دست مشتی جاهل قرار دهند. "ازمیان افرادی که در اطرافم بودند، گلی، لیسانسیه بیکار و هوادار سازمان فدائیان، دستش را به معنای سکوت روی لبانم گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت: الهی قربانت بروم فقط این روسری را سرت کن. "ص 129
معضل اساسی در این بود که عده ای با همه ناتوانیهای فکری با خواندن چند کتاب و جزوۀ انقلابی مدعای رهبریت داشتند و هدایت مثلا روشنفکری جامعه را تشکیل داده بودند، می پنداشتند کلید حل معضلات سیاسی و اجتماعی را درآستین دارند؛ با سرودن چند شعر انقلابی و تهییجی، مردم به دنیای آرمانی خود خواهند رسید. بی خبری از شگردهای دنیای سیاست، هرگونه تلاش های معصومانه آن عده را با شکست و بن بست مواجه میکند. نا آرامیهای شهر مردم را به خیابانها میکشاند. خیل بیکاران و پشتیبانان دیروز انقلاب، از نطرحکومت با انگ ضدانقلاب دستگیر و گله گله تحویل چوبه دارها میشوند. "... با سپری شدن چند روز، اسامی کشته شدگان در درگیریها و قربانیان جامعه سرمایه داری مشخص شد در میان اجساد، دوپسربچه 9 ساله به چشم میآمد که در روز حادثه برای خرید نان به بیرون ازخانه رفته بودند." ص 143
دامنه تظاهرات گسترده تر میشود. خشونت، تنها سلاح خونین روز به روز عریان تر میشود. نمایش قدرت اهریمنی اوج میگیرد. با دستگیری تعدادی از تظاهرکنندگان ونمایندگان کانون بیکاران، عصبانیت مردم شدت پیدا میکند. حکومت با عده ای روان پریش با تکیه به آیات قرانی، حکم قتل عام مخالفین را صادر میکند.
فریبا مینویسد:
"... رادیو اعلام کرد سحرگاه امروز حسین شاکری، محمدرضا رستمی، هوشنگ رستمی و محمدرضا معروف به چرخساز به حکم دادگاه ویژه، خرابکار، اغتشاشگر، عامل درگیری، تشنج و کشتار، محارب، مرتد و مفسدفی الارض تشخیص داده شده و حکم اعدام آنان سحرگاه امروز در محوطه زندان کارون به اجرا درآمد." ص 151.
اینها همان بیکاران و یا نماینگان کانون بیکاران بودند و همگی از طبقه مستضعفان که حکومت اسلامی با کمک و پشتیبانی معنوی آنها تشکیل شده بود با وعده های فراوان برای نجاتشان از فقر و فاقه و رسیدن به رفاه اجتماعی که آرزوی نهائی کوخ نشینان بود. ولی، ملایان با برافراشتن چوبه های دار، تقدس اسلام را با تضمین بقای خود تاخت زدند.

نویسنده جایی اشاره به اعدام زن بارداری دارد که قابل تأمل است. توحش دادرسان و قاضیان اسلامی واقعا که حیرت انگیز است. حتا سلاخ های حرفه ای درکشتارگاه ها از کشتار گاو و گوسفند آبستن خودداری میکنند و آن را مخالف شرف حرفه ای خود می دانند. می گویند شوم است. اما در جمهوری اسلامی اینگونه وحشیگری ها به صورت قانون اسلام قابل اجراست.
"بلندگوی بند تعدادی اسم از دو بند بالا و پائین را برای بازجوئی، انتقال و اعدام خواند. در میان اسامی نام مژده از اتاق شماره 6 و نام فخری لک کمری از اتاق ما اعلام شد. او 5 ماهه باردار بود ..." ص 274.

جالب است که دختران زندانی در آن فضای رعب و وحشت که داس مرگ، در بالای سرشان سایه انداخته، با استفاده از فرصتهای مناسب، با شیطنت های جوانی زندانبان را دست میاندازند و آزارشان میدهند حتا تا ملوث کردن آنها :
"... دریکی از روزها، پارچ کوچکی که برای استفاده اضطراری تخلیه ادرار اختصاص داده بودیم بیش از نصف شده بود و امکان نگهداریش درسلول نبود. با همسلولی هایم توافق کردیم از بالای پنجره پارچ ادرار را به بیرون خالی کنیم. ... آن را خیلی آرام از بالای پنجره به بیرون بردم و خالی کردم. هنوز دستم بیرون از سلول بود که صدای اعتراض مرد نگهبان بلند شد: چکار میکنی؟ چرا آب از آن بالا خالی می کنی؟ چرا دستت بیرون از پنجره است؟ ... دقایقی بعد نگهبان بختیاری به سراغ ما آمد ... مرد نگهبان که لای در سلول ایستاده بود گفت من نماز می خوانم شما مرا نجس کرده اید چه چیزی به بیرون خالی کردید؟ ما یکصدا گفتیم آب پارچ دو سه روز مانده و گرم شده بود وما نمیتوانستیم آن را توی سلول نگهداریم. ... مرد نگهبان با شنیدن توضیحات ما رضایت داد و رفت." صفحات 72- 71
نویسنده بعد ازگذراندن دوره وحشتناک اوین، به قزلحصار منتقل میشود. جلد اول کتاب به پایان می رسد. تا انتشار جلد دوم و روایت فلاکت های زندان قزلحصار.
با مطالعه جلد اول این کتاب، یادآوری این نکته را ضروری میدانم که خاطرات خانم فریبا مرزبان را سالم و یکدست دیدم. کتاب، خاطرۀ زندان است نه تاریخ نگاری نفخ کرده و پند و اندرز و شعار و انگ زدن به دیگر زندانیان که همگی با دردهای مشترک به اسارت جباران مذهبی درآمده اند. اندیشه و قلم صادقانه فریبا نموداری از فضیلت اخلاقی و انسانی اوست که با حفظ برجستگی هایش، ادبیات زندان به ویژه «آثار زنان زندانی» را سنگین تر و پُرتر کرده و به سیاهی و تبهکاری های ملایان چپاولگر افزوده است. او با توصیف های هنرمندانه و با استفاده از شغل روزنامه نگاری اش، چون عکاسی ماهر، وقایع زندان و محکومیت خود و زندانیان را فارغ از ایدئولوژِی های گوناگون ثبت، در حافظه تاریخی ضبط و در معرض داوری وجدان جهانی به نمایش گذاشته است.
مطالعه این کتاب را به همگان توصیه کرده و در انتظار جلد دوم خاطرات ایشان، که امید است به زودی منتشرشود.

پی نویس:
1- توضیح باید داد که آقای حماد شیبانی زنده و سالم اند و در 21 می 2005 ایشان را درمراسم بزرگداشت زنده یاد دکتر مصدق درکلن دیدم. ر . ا
2- تاکید از اینجانب است.
3- تاکید از اینجانب است.